."خبر خاصی نیست. سگ مان را شسته ایم. مبل قسطی خریده ایم. گه گاه برف می آید..

.

توی خانه نشسته ایم. توی هال خانه مان. مرضیه با موبایلش فیلم دایی جان ناپلئون را نگاه می کند. ریحانه، هنر مردن پل موران می خواند. من دارم کتاب " بی سوادی و فرقی نمی کند" آگوتا کریستف می خوانم. بابا از ویرجینا وولف می خواند و کیف می کند. مامان باقالی خورشت آماده می کند و بوی سیر توی خانه مان پیچیده. وسط قل قل رنگ سبز باقالی قاتوق، لباس های سیاهش را می پوشد و روسری اش را لبنانی می بندد تا آماده شود برای مراسم تاسوعا و برود مسجد.

چمدان کوچک من با 23 کیلو کتاب، وسط هال پخش شده است و هر کس این اجازه را دارد تا کتاب ها را بیرون بیاورد و نگاهی به تیتر آن بیاندازد و..

بابا این کار را می کند. داستان کوتاهی به اسم زن میرزاکوچک خان را از کتابی کوچک که مجموعه داستان می باشد انتخاب می کند و اولش بلند بلند می خواند. بعد سر و صدای ما و اینکه اینجا کتابخانه است و باید آرام بخواند. عینکش را برمی دارد و برای خودش آرام می خواند. بعد سراغ کتاب های دیگر می رود. شعر نوها حالش را بد می کنند و می گوید حالش به هم می خورد. بعد سراغ کتاب های دیگر و به یکباره به ویرجینا وولف می رسد. به گزین گویه هایی از ویرجینا وولف. کتاب کوچکی ست اما وولف همه را می گیرد. کارش این است. ادبیات ش سن و سال و زمان نمی شناسد. نوشته هایش زبان و زمان را جلو می زند.

تاسوعاست. از صبح صدای دور و نزدیک و گاه گاه دسته های عزاداری و طبل و خواندن ها می آید. خانه در سکوت و بوی سیر است. تلویزیون را خاموش کرده ایم. ریحانه می خواهد بعد از ظهر برود شهرک غرب، طرح دوطفلان مسلم که برای قاتل های غیرعمد پایین 18 سال پول جمع می کنند. جلسه های توجیهی که آدم ها را نجات می دهد. گفتم با او می روم و بعدش هم با هم می رویم توی کافه اربن می نشینیم و بعدش هم می رویم پیش ح که قرار است فردا برود. می رود از این شهر به شهر دیگرمان. شهر دیگر مان که زیباست و رودخانه دارد. خانه مان که کثیف است و ح دوست دارد وقتی که به خانه می رسد جارو بکشد و گلدان ها را آب بدهد. ح می خواهد برای دو هفته ای که من نیستم غذا درست کند و برای خودش ببرد. بله شد 5 سال و ما در خیابان های خسته و رنگ پریده ی تهران دنبال سقفی بود پرنور که پیدایش نکردیم. 

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید