در مادر بودن چیزی ست باستانی به قدمت اسطوره ها، به قدمت اولین قصه ی بشر گیل گمش. اولین داستانی که ثبت شده شاید بر صورت سنگی، شاید بر تن پیر حیوانی.
مادر بودن با همه ی کهنسالی اش به تکرار طراوت باران است؛ هر بار تازه و سرسبز و دلپذیر مثل باران که قدیم است و کهن و هر بار می بارد و تازه می کند و جان می بخشد با همه ی تکراری بودنش. مادر بودن ستایش روزمره گی ست. شکوه زوالِ هر روزه است. پناه بردن به تماشاست؛ تماشای کشف دیگری که دست هایش را به تماشا نشسته است. مادر بودن کشف ذره های هستی ست. سالک نقطه های ناپیدایی که هرگز هیچ کاشف و جست و جوگری سراغشان را نمی گیرد زیرا که شروعش از بطن تن است و این سفر خودش را عبور می دهد از رگ و پی و استخوان ها... مادر بودن پر است از کلیشه های رایج و تکرار مدام" تا مادر نشی نمی فهمی." چه جمله ای که باید روی سنگ ها نوشت و به تماشا نشست آب شدن تدریجی سنگ ها را.. به همین اندازه ساده و پرتکرار که هرچقدر هم این کلمه ها نوشته شود پی نخواهید برد اگر مادر نباشید... باید چشم ها را در بی خوابی های مکرر داده باشید و گوشه کنار بدن تان ویرانی های اندکش را تجربه کرده باشد تا تبدیل شوید به این سالک مسکوت روزمرگیز