امروز سپهر ده روزه است. از دیروز بی مقدمه اشک می ریزم. شیر دارم و هر روز می توانم ۱۰۰ میل شیر از خودم بیرون بکشم. شیرهایی به رنگ آب سیب. زرد و رقیق. از دو شب پیش همه ی تنظیمات روزهای اول بچه به هم ریخت و به دنبالش من و ح با هم دعوا کردیم. تمام شب بیدار بودیم. گریه می کرد و آرام نمیشد و چندین بار پوشکش را عوض کردیم و..

آرام نمی شد و مدت ها طول کشید تا بخوابد. روی مای من خوایید. برایش لالایی های زیاد خواندم و بالاخره خوابید‌..دیروز هم همینطور بود کرنکی و پر از گریه زاری‌ نفس نفس می زد و دست و پایش را تکان می داد‌. هر دو خسته و خواب آلود و دراز کشیده با چشم های خون آلود و کمردرد و من جای بخیه ها و سختی بود شدن و دندان درد و خستگی تن و روح و روان.

روانم خسته است. احساس ناتوانی و شکست فراوان. غدا نمی خورم و احساس بی اشتهایی می کنم. چیزهایی که آرزو می کردم برای بعد از بارداری هیج کدام را هوس نمی کنم. آدمی چیست؟ یک دریغ. یک منع بزرگ . یک مقاومت. یک ‌وضعیت طماع...

سپهر را در آغوش گرفته بودم و رعد و برق می زد. بیست تیر است و اینجا یک هفته است باران می بارد بی امان و افسارگسیخته... رعد و برق می زند و تمام خانه روشن می شود و بعد صدایی تمام آسمان خراش های شهر را می لرزاند و دوباره رعدی و دوباره برقی.

 من در خانه راه می روم و سپهر را گوشه ی گردنم گذاشته ام و بی اختیار اشک می ریزم. روزهای اول. ۵ وز اول خسته بودم و خون از دست داده و پوستی که گسستگی اش ملموس ترین اتفاق و دغدغه ی زندگی ام بود اما "های" بودم. روی دراگ. یک سرخوشی بی نظیر... دلم لحظه لحظه برایش تنگ می شد. دوست دارم در آغوش بگیرمش همیشه. کنارش باشم و نفسمان در هم گره بخورد دقیقا مثل یک هفته ی پیش که سرخوشی معماگونه ای که برای اولین بار در زندگی تجربه می کردم. سرخوش از بودنش و دلتنگ از رفتنش از تنم. رفتم حمام و دیدم نیست.

عادت داشتم زیر دوش آب گرم باهاش حرف می زدم. و دعاها را به دستش می سپردم. دستم را روی شکم بزرگ و خیسم می گذاشتم و می گفتم بیا برای فلانی دعا کنیم و... دیروز رفتم حمام شکمم صاف بود و نام مثل یک پیرمرد خسته افتاده بود و دهانش از تشنگی باز بود. رفته بود از تنم. زدم زیر گریه. می دانستم در حمام را باز کنم آنجاست. توی اتاق روی تخت آنا از درون من رفته بود و من با تمام وجود دلتنگش بودم.

_ به اینجای نوشته ام که رسیدم دوباره گریه کردم. دور وز است بی دلیل در حال غدا خوردن و در حال راه رفتن و در حال نشستن گریه می کنم و اشکم جاری می شود و ح نشست و حرف زد و گفت اینها هورمون است و از مشاور گرفتن گفت و از اینکه افسردگی هم باید مثل انفولانزا درمان شود و.... راست مس گوید. اولین بار است که خودم را اینطور می بینم. خستگی و بی خوابی های مدام. بی اشتهایی  و غذا نخوردن و گریه های گاه و بی گاه و احساس مفید نبودن و بی ارزش بودن زندگی و... همه نشانه های افسردگی بعد از زایمان است. چیزهایی که به وفور دارم و در خودم می بینم.

حس های بی شمار و تازه و افسارگسیخته ای که رها می شوند و برای خودم جدید هستند.‌ انگار آدم جدید در من مهمان شده است و صاحبخانه ی همه ی حس ها. مهمان ناخوانده و مقتدر....

شادی به اندازه ی تزریق یک مخدر قوی و روی ابرها با چشم های بسته راه رفتن و راه رفتن روی  طناب با دست های گشوده... غم به اندازه ی جاری شدن تمام رودخانه هایی که در آن دارم در یک لحظه و تلاششان برای پیوستن به اقیانوس های بیرون جهان...

دوست داشتن به اندازه ی شمردن نفس های اویی که دوستش داری و...

اضطراب به اندازه ی شنیدن صدای قلب در بیرون از پنجره های خانه و... همه چیز پررنگ است و از تنم بیرون می زند به لحطه ای.. همانطور که او از تنم بیرون زد به لحظه ای. لیز خورد و با صدای بلند گریه کرد. با صدای بلند گریه کردیم.با هم.. بلند بلند و بی اندازه و انگار ناتمام....

روی شانه ی من خوابیده و گریه اش قطع شده نمیدانم بیدار است یا خواب. گریه نمی کند. آروغش را تا جایی که می‌شد گرفتم و کمرش را ماساژ دادم. روی شانه ی من آرام خوابیده مثل یک کوالا که به تنه ی درختی آشنا وصل است. مثل یک نوستالژی از جهانی که در آن ماه ها و روزها و ساعت ها زیسته اس.

بچه به یکباره از گریه غش کرد و جیغ کشید و پوست بدنش قرمز شد. من پریدم و بغلش کردم محکم. رفتیم توی کمد تاریک و بارها در بغلم آرام تکانش دادم و گفتم مامان مامان مامان. ولی ذکر تازه ی من از حاملگی تا حالا... مامان... آن کمد هم مثل رحم است. شبیه ساز رحم تاریک و گرم و تنگ و کوچک... در بغلم آرام شد و خوابش برد. خودش را چسباند به سنیه ام و دستش را دور شانه ام انداخت. من اما پاهایم می لرزید و اشک می ریختم و ح از پشت بغلم کرده بود. یک وضعیت تنها و شکننده و بی پناه سه نفره و به یکدیگر گره خورده...

خوابیده روی تخت. توی بغلم خوابید و آرام گرفت. دکتر بچه ز زد و گفت داروی ضد کولیک و گاز ریایف و شیر خشک دیگر بگیریم که آنتی لاکتوز باشد.

                              

معصوم و بی پناه کنار من خوابیده بود . در بدن من گلوله کرده بود خودش را... وضعیتی آشنا و نزدیک... وضعیت جت لگ و خسته و نوستالژی که هنوز دلتنگش است و دوست دارد به آن بازگردد . من هم خمینطور. خودم را به او چسباندم و مثل یک هفته ی پیش با هم نفس کشیدیم و خوابمان برد... اما برایش گفتم از دنیاها و خانه ها و جهان هایی که وارد می شویم و بعد ترک می کنیم. گفتم که سه ماه  اولش در آن دنیا (که اینقدر به آن وابسته و دلبسته است و آرامشش را در آن ها می یابد) تلخی بود و نپذیرفتن و مواجه شدن با کوه ها ی صعب العبور و دره های هراس انگیز... در آن سه ماه هیچ کدام از اعضا و جوارح تن  قبولش نمی کردند و نمی پذیرفتند که تو بخشی از آن ها باشی. نمی خواستند جایی برای تو درنظر بگیرند. اما تو گوشه ای پیدا کردی زیر سایه ی درختی که شاخ و برگ های تاک وار داشت و می پیچید به دیگر رگ ها و ریشه ها... زیر سایه ی درختی به اسم ناف خودت را جا کردی و بعد از مدتی با بقیه دوست شدی و آن ها با او دوست شدند و دل دادند و گرم گرفتند و... آنقدر این رفاقت و این گوشه بزرگ شد که دلت نمی خواست دل بکنی. که نمی آمدی... که حالا هم که آمدی یاد و خاطره ی آن جهان گرم و تاریک رهایت نمی کند.

از این دنیا هم به تو گفتم. همین است این ورودش و... روزهایی که برای مانیتورینگ می رفتم صدای قلبت را چک می کردند. دو دایره ی بنفش به شکمم می بستند و دستم را و خونش را چک می کردند و بیست دقیقه صدای ردپای قلب تو در اتاق می پیچید و من به این فکر می کردم تو هستی و نیستی. بودنت، تنها صدایی ست حک شده روی برگه های پزشکی. صدای قلبی از جهانی دیگر... و بعد به آدم هایی که رفته اند فکر کردم. آن ها هم بودند و نبودند. هستند و نیستند. صدایشان و بودنشان حک شده در تارهای مغز و دل و پوست آدم هایی که با آن ها در این جهان در ارتباط بودند.

امروز ۹ جولای است و دیشب باران می بارید و رعد برق می زد که تو شروع کردی به جیغ کشیدن و گریه های طولانی و ترسناک..گ بدنت قرمز شده بود و خودت را تکان می دادی و ما بی دفاع و ترس خورده نگاهت می کردیم...

.

از صبح بهتری. شربتت را عوض کردیم و چند قطره از آن ها دادیم و خوابیدی. کمی فاسی شدی ظهر وقتی شیر خودم را دادم. اگر از شیر من باشد بهتر است قطعش کنیم تا تو دل درد نداشته باشی. آدم یادش می آید چقدر شکننده است آدمی... خوابت. غذابت. بی قراری ات. دل دردت. نگاه کردنت به جهان و حرف زدن با تو و... ح هفته ی دیگر می رود و من و تو تنها می شویم و من می ترسم خیلی زیاد از این تنهایی می ترسم با تو.

بعد از یک سال و اندی ح از خانه می رود. این ترسناک‌تر می کند. همین که بود در این دوران سخت بارداری و زایمان و این روزهای تنهای تنهای افسردگی خوب بود احتمالا فراتر از خوب بود و من نمی دانم مگراینکه برود و تازه بفهمم چقدر برگم در دستان باد بی پناه و نازک و خسته... دوست دارم بروم بیرون نیویورک بگردم. یک سال است که به آن شهر نرفته ام. از دور شهر را دیده ام. از پنجره ی خانه ام هر روز رصدش کرده ام مثل یک مسافر خواب زده و بی کس. مثل کسی که قاب عکسی را به امیدی نگاه می کند و نمی داند آن امید چیست. همین دقیقه هاست که بیدار شوی و گشنه باشی و نمی دانم شیر خودم را که در یخچال گذاشته ام بدهم یا شیر خشک و بعد هم چند قطره دارویت. کاش بروم بیرون هوا بخورم و بگردم و راه بروم و روی پاهایم قدم بزنم و شهر و آدم ها را آه کنم. اما از طرفی بخیه ها هم هستند. جسم نحیف که زود خسته می شود و باید خودش را خالی کند هم هست...

غدا خوردن. غدا درست کردن. شیر دوشیدن هر سه ساعت یکبار. عوض کردن پوشک تو و شیر دادن و آروغ گرقت و چرخاندن و حرف زدن با تو و... چقدر کارهای زیادی ست که یک زن قوی می طلبد. یک درخت جوان و ترد و تازه که بایستند و خم نشود در برابر ناملایمات زندگی...

 ز

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید