نهنگی است که خوابش کردم
تار و پودش را به اقیانوس ریختم
و از مرزهای لوت گذشتم
اینجا اسکلتی بود که بر فقراتم کبره بسته بود
بر دریایی که هم خوابم بود
و جلبکها که به موهایم وفادار بودند
مادیانی ست مست پیچیده است لای موهایم
و این مارها که سراسیمه بر شانه هایم روییدند
اسب هایش از مرزهای خوابم گذشته‌اند
وحشی ترین اسب زمینم که با نهنگی خوابیده ام
و در باد های مغربی پیچیده ام
که بر خواب های نهنگی لنگر کشیده‌اند
.

چیزی به اشتباه می میرد
و آفتاب کهن برداشته است خیس و مات است

یک دسته از موهایم نخل های تاریکند

 

و آسمان را مچاله کنید
ماه را پاک کنید.
ستاره ها را جارو بزنید
و با انگشت
سرنیزه های مرداب را را به خراب شود

دست تکان بده
شعر کوچک من پاهای کوتاهی دارد

۴ پرنده از چند شاخگی موهایم پریدند
کنار چند دقیقه منتظر می نیستم
عقربه ها به لحظه‌ای ته آن عکسم سنجاق می شود

آخرین سطرها بوی ماهی کهنه می دهد

هشت پرنده که شکل هفت بودند و احتمالاً کبوتر بودند

هرچه شماره کنی بی فایده است این صندلی کهنه بوی دریا های قدیمی گرفته است از هر طرف

پلک های تو بی خواب سنگین تر است
به بیداری نزدیک تر است

گفتم در اول تیر کاشتمش وقتی انگشت دستم تیر میکشید
از تیرگی‌پوست شد درست ۱۴ تیر بود که شلیک کنی

برای بهبودی این شاخه قدری دعا کنید

کلمه ها خراب شده اند. کار نمی کنند.
و کلمه‌ای جا مانده از ترس

من مادر کلماتم را از دست داده ام.
و شعری یتیمم.
من بی نقطه به دلسوزی تو احتیاج دارم.
با نقطه تمام میشوم و دلم میگیرد از تمام شدنم
.
تمام بن بست ها فراموشی گرفتند
.
تکه‌ای از لامسه من گم شده است
لامسه جهان است سر انگشت‌های خوابم

ماهی ناگریزی به قلاب تو دعا می کند

من که به پلک های فراری پناهنده شدم
هواپیما تکه ای از زمینه مرا دزدید.
پنجره های مخفی عکسهای آخری این سرزمین اند.
.

به دانه‌های تگرگ که اعتمادی نیست.
از درخت‌های دربند بپرسید که شریک من اند در این ماجرا تکه ای از حافظه خداحافظی را زیر آن ها دفن کردند.
من قاتل این درخت ها بودم

راوی که پیش از این خودکشی کرده بود این شعر را می‌نویسد و در میرود...
سرنخ ما را باد برد.
ادامه‌اش معلوم نیست.
روی جای پاهایش برف بارید و دیگر به ندرت پیدایش می‌کنند.
دلم برای آن راوی تنگ شد که مرگ مرا می نوشت

.
مهم رگهای من است که پیش گویی غریب این سرزمین است مهم رگهای خواب شماست که روی گردنم نصب شده است ترک هایی که زیر خاک رشد کرده است
عین بشقاب چینی شکسته است

بند سوم انگشت دست چپ می‌دانند خاطر هم در تو از لی ست.
روی خطوط دستت حک شده ام.
چیزی جز چند جرعه جلوگیر از این شراب کهنه نمانده است
.

آن طرف‌تر
آن درخت
چهارشنبه را به یاد می آورد
من
زیر آن شعری را دفن کردم.
و پایین شعر نوشتم هر کس این دست نوشته را پیدا کند پنج روز بعد می میرد اگر میخواهید مادرتان می گیرد کبوتری را سر ببرید اگر می خواهید فرزندتان نمیرد کودک را به مرگی را بیاورید اینجا سر ببرید و خونش را بریزید پای این درخت
.
و درخت هایی که امن یجیب می خوانند
اسکلت یخ زده صبح جمعه را جمع کنند
.
آنجا آنقدر جیغ میزنی که پنجره‌های خانه ام صرع می گیرند
.
نبض رگ جهان را کش رفتم.
تو فراموشم کن.
چطپر رگ گردنت را بشکافم؟
چطور رگ گردنی را که رج به رج بوسیدم و بافتم حالا بشکافم؟

.
که آه از نهاد زنی‌در فنقیه برخاست
خرابه های بعلبک توی چشم هایم آتش می‌گیرند

دست‌های کالم
صورت غبار گرفته ام
نیم رخ از عهد عتیق همین شکل بود

.
دست راست خداوند را دزدیدند
و نیم رخی بدل شده ایم در قحطی این خاک

زندگیم تکه تکه بر آب افتاده است

چه می کنی وقتی که میدانی حافظه جهان مخدوش تر از یک جمله است

و خلا ای ست که از دست چپ من شروع شده است.
انگار چیزی را در رحم مادر انجا گذاشتم

دلخوش آسمانی که روزی نهنگی بزرگ بلعید
وقتی که دیگر خیلی دیر شده بود تو در خلیج برایم دست تکان

دوست دارم ی که از لبه پنجره افتاد

توده های ابر
از جانب البرز
خبر از بادهای موسمی می دهند

بگو آسمان را کیپ ببندند

بریده بریده تکه های صورتم را می چسبانم که بخندم
برشی کوتاه به اندازه یک کف دست

ارتفاع قلبم را روی دیوارهای آن شهر کشیده‌اند
نیزه‌ای است مماس
تقاطع این دو خط آینده شماست

تهران در بغلم رو به احتضار به ماد گاوی پیر می ماند که زوزه می کشد آرام و رام

اسب هایی که بی وقفه در خونم می خوانند
آن اسب ها که یاران خونی من اند.
این شکل ها به شعاع آن منحنی بسته اند.
درخت ساکنی ست.

این شهر رگهای من است که به خواب رفته است
یا شبکه گنگی از آن بر مغزم لانه کرده است
یا بخشی از حافظ هم را بر باد داده است.
امروز صبح همه چیز بی سابقه بود

که آفتاب در کیفم بود
و جهان بر دستهای کوفته ام سنگینی می‌کرد
به هم رسیده بودیم
و من شاخه های کور را بلعیده بودم.

ماهی به فلس هایش عادت کرده بود‌
اقیانوس به روی ده انگشتش می‌چرخید.

این مارها که در من می خزند از قندیل های یخ شکل گرفته اند و غارهای تنهایم را به ته دریا پیوند زدند

دیدی که راه شیری چطور کلافه می کرد
با آب شستم.
داشتم مسیر گنگ هستی را شخم می زدم.
دارم به عصاره میخک ها و ریشه کاسنی کسی دیدگی سفتی پیدا کنم.

انگشت ها بر شیشه ساکن اند
زمان لابلای آنها گیر کرده است

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید