واقعیت این است از عمق جان دوست دارم در سفر او شریک باشم. حتی یک سال هم از سفر من نگذشته است که اینچنین مشتاقانه او را دنبال می کنم. به تماشای تغییرات ذره ذره ی بدنش انچنان شوق دارم که هر روز برایش صدا می فرستم. می دانم که این روزها حالش از همه ی جهان و جزییاتش به هم می خورد. می دانم که روزهای تلخی ست که بدن دوباره در شوک و ناباوری موجود جدیدی ست که دادر همه ی جاهای راحت و دلپذیرشان را تنگ می کندو. در روزهای مقاومت تن به تن با ان دانه ای که مثل سبزه ی عید قد می کشد و...

 شکمش یک ذره بالا امده. ابتدای ماه چهارم... روزهای خودم را در اسل گذتشه نگاه می کنم. ابتدای ماه چهارم.. شکمم کمی از او بزرگتر بوده. حالم خوب بوده و ماه سخت و سیاه را پشت سرگذاشته ام. برای خودم غذاهای همراه با تزیینات و مخلفات فراوان درست می کنم هر روز و عاشق آشپزی شده ام. تمام روز به خوردن فکر می کنم وشب موقع خواب در موبایلم سرچ می کنم که فردا چه غذایی درست کنم.. چه احوالات غریبی...

حالا می فهمم سال گذشته بعد از اینکه به دوستان مادرم گفتم من باردارم چطور اینهمه به وجد امده بودند که باشند و حضور داشته باشند. در سفری که شیرین نیست، که انچنان خوشایند و پر از شادمانی نیست. اما سفری ست از انتهای وجود. سفری ست که ملغمه ی هستی ست. خود زندگی ناب است. این سفر را دلتنگ می شوند مادران. نوستالژی بارداری، دلتنگی برای این روزهای شگفتی ست که از سر گذرانده اید و حالا که تمام شده باورتان نمی شود این شما بودید که یان روزهای بزرگ و شگفت را زندگی کرده اید. وقتی در بطن روزها هستنید انچنان آگاهی بیرونی نمی توانید داشته باشید. روزها را می گذرانید شاد، با نشاظ، غمگین، تلخ، پرنفرت، پرحسد، پر از هیاهو، لبالب از آواز و موسیقی و ورزش و... وقتی آن نه ماه تمام می شود به یکباره زندگی روی دور تند می افتد و دیگر چیزی نمی بینید جز تن خودتان و تن بچه تان... و بعد به یکباره در حوالی یکی ار روزهایی که آرام تر است- مثلا امروز سپهر هشت ماه و یک هفته اش است. کم کم مدت زمان بودنش در این دنیا و در تن من یک اندازه می شود.- در یکی از این روزها به خودتان نگاه می کنید و روزهایی که از سر گذرانده اید و باورتان نمی شود. در حیرت و ناباوری تنی که این همه هستی را از سر گذرانده است...

این است که مادرها در این سفر به شما می پیوندند. دلتنگی و تلاش برای نزدیک شدن به خودشان در روزگاری دور... که از یاد می رود... که باورناپذیر می شود.. که انقدر بزرگ می شود و دور از دسترس که فراموش می کنند این خودشان بوده اند در آن سفر... مادرها به یکباره کنار شما حاضر می شوند. زیرا که این سرزمین را آن ها ساخته و پرداخته کرده اند. قلمروی سبز ان ها که هربار با تماشای دیگری انگار که خودشان حضور داشته باشند دوباره. تلاش برای پیدا کردن ان بزرگترین گوشه ی خودشان که از ان ها عبور کرده است. زمانی که نه ماه بوده است و انگار سال ها... بازگشت به درون و منتهی الیه هستی...

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید