لینک مطلب در مجله ی ناداستان

هایفوتراپی، مزوتراپی، لیفت، لمینت، بوتاکس، بیوتین، آنتی اکسیدان، گلوتین فیری، دایت کوک و... کلمه هایی که از دو سه سال پیش به دایره ی واژگان و فرهنگ لغاتم اضافه شده است. کلمه های پرتکرار در میهمانی ها و دورهمی ها... کلمه هایی که تا همین دو سه سال پیش وجود نداشتند. بی شکل و تهی از معنا بودند اما مدتی ست که تبدیل شده اند به واژگانی رایج و متداول با کارکردی حماسی؛ حماسه ی رویارویی با تیغ برنده ی زمان و  رویین تن شدن در برابرش.

فقط حضور کلمه های تازه نیستند بلکه غیاب کلمه های کهنه نیز هستند. در همین چند سال، دیگر خبری از کلمه هایی مثل همبرگر، سوسیس، کالباس، مک دونالد، برگرینگ و اسمَش برگر و... نیست. مدت هاست که به دوستانمان پیشنهاد رفتن به هیچ کدام از این رستوران ها را نمی دهیم. مکان هایی که روزگاری به شوق نوشابه های بدون محدودیت و تمام نشدنی شان می رفتیم.(نوشابه های عظیم الجثه را به تنهایی به پایان می رساندیم و دوباره از طریق سرچشمه ی ازلی که همواره آنجا بود لیوان های بزرگ را پر می کردیم و... این چرخه را تا می توانستیم ادامه می دادیم و درنهایت، پیروز و فاتح از رستوران بیرون می آمدیم.) مدت هاست که در میهمانی هایمان نوشابه های بزرگ خانواده جایشان را به بطری های آب معدنی داده اند و جای ظرف های غول پیکر چیپس و پفک را ظرف سبزیجاتِ پر شده از بروکلی و بچه هویچ و گوجه های نقلی و زیتون های رنگارنگ گرفته اند. همچنین به جای سس مایونز پرچرب و پرکالری به سس های دست ساز آبلیمو نمک فلفلی رسیده ایم و به جای بستنی های گالنی و کیلویی به بستنی های کوچک گلوتین فیری.

فقط کلمه ها و خوراکی ها نیستند که به شیوه ای معنادار تغییر کرده اند. دانش های خرد و درشت پنهانی نیز پیدا کرده ایم که میان همه مان مشترک است. وقتی دور هم جمع می شویم به صورت ضمنی می دانیم که شیرینی نارگیلی های روی میز، حدود صدوبیست کالری دارد و نان کروسان های شکلاتی تقریبا سیصد کالری و... کالری می شماریم درحالی که تا همین چند سال پیش، تعداد شیرینی هایمان را می شمردیم و در یک رقابت مخفی پیروز می شدیم.

به غیر از شمارش کالری ها دانش های بدیهی و اظهر من الشمسی نیز پیدا کرده ایم. مثلا خاصیت آنتی اکسیدان توت فرنگی بر همه مان روشن است. اسیدهای چرب موجود در امگاسه ی ماهی را می شناسیم. بر همه مان واضح و مبرهن است که کدوحلوایی مالامال از ویتامین  Eاست و اسفناج و چغندر و تمشک را تا می توان باید خورد تا در برابر اشعه ی ماورابنفش خورشید مقاوم شد.

به این مقدار دلخوش نباشید که این جنگ سرد نابرابر از کلمه ها و خوردنی ها و حکمت ها فراتر می رود و خودش را به سلایق و علایق شخصی نیز می رساند. تا همین چند سال پیش وقتی یکی از دوستانمان سفری به ایران داشت از او درخواست می کردیم برایمان گز و سوهان و حلوا ارده و شیرینی دانمارکی و شیرینی زبان و پولکی و انواع شکلات های میکادو و... بیاورد. اما از وقتی که به دلیل وقت دندان پزشکی، یکی درمیان نمی توانیم در میهمانی ها و دورهمی ها شرکت کنیم مدت هاست ترجیح می دهیم برای یکدیگر دمنوش و جوشانده های متنوع از بابونه و آویشن تا گل گاوزبان و هلیله ی سیاه سوغاتی بیاوریم.

کلمه ها، دمنوش ها، خِردهای اندک و موهبت وار، سوغاتی ها و خوراکی ها، همه و همه، رازی سر به مهر شده را آشکار می کنند. سِری که مدت هاست به نجوا میانمان پچپچه می شود اما هنوز از بلند گفتنش هراس داریم. هنوز در مرزی ایستاده ایم میان باور و ناباوری، میان پذیرش و انکار، میان فرمانبری تابع بودن یا عصیانگری سرکش. اما در نهانخانه ی جان و تن مان می دانیم این که دارد می گذرد دلفریب و افسونگر، همان است که شنیده بودیم در شعرها و ضرب المثل ها و نقل قول ها. همان که در بیست سالگی و سی سالگی، شبح انتزاعی بی نقش و بی صورتی بود. همان که می گفتند و می شنیدیم و از کنارش رد می شدیم: "این قافله ی عمر عجب می گذرد." بارها و بارها از کنار این شعر و شعرهای اینچنینی گذر کرده بودیم. می دانستیم که روزگاری دور، خیام، درحالیکه زانوهایش را با روغن زنجبیل و زردچوبه ماساژ می داده این شعر را سروده است: "آن مرغ طرب که نام او بود شباب    افسوس ندانم کی آمد و کی شد." شنیده بودیم که شهریار در حالی که کمرش را کش و قوس می داد برایمان نوشته بود و هشدار داده بود : "شباب عمر عجب با شتاب می گذرد  بدین شتاب خدایا شباب می گذرد."

برای هرکس رسیدن به این لحظه، به این آگاهی سوزناک، به درک گذر نامریی زمان و تماشای عبور کاروان پر جنب و جوش جوانی به شیوه ای متفاوت اتفاق می افتد. یکی با دیدن چهره پدر مادرش، دیگری با از دست دادن عزیزی، یکی با تماشای دقیق خودش در آینه و... .

برای من، حوالی سی سالگی این لحظه ی آگاهی رخ داد. لحظه ای که آن روزنه ی امید گرم و گرامی1، بسته شد و به این باور رسیدم که جوانی در گذر است و این بار نوبت توست که خم شوی و پیچ و تاب بخوری در برابر زمان که بر پوست درخت های کهنسال و مقتدر هزار ساله نیز می نشیند چه برسد به تو: موجودی که افتان و خیزان به اینجای تاریخ و طبیعت رسیده است و نازک آرای تن ساق گلی2، بیش نیست.

حوالی سی سالگی بود که شروع کرده بودم به کاشتن مژه های مصنوعی، بنفش کردن موهایم، یوگای صورت، برنامه ی روتین پیاده روی روزانه، نصب اپلیکشن های قدم شمار و کالری شمار و... در یکی از همین روزها بود که به پارک مرکزی شهر رفته بودم: سنترال پارک،یکی از رازآلود ترین نقطه های دنیا. پارکی که بزرگترین فضای سبزِ شهری دنیا محسوب می شود و خاکستر جان لنون را در خود دارد. گفته بود بعد از مرگ، او را بسوزانند و خاکسترش را در این پارک پخش کنند. شاید می خواسته در جان و بدن اردک های دریاچه، درخت ها و رهگذرانِ همیشگی پارک زنده باشد.

همینطور قدم می زدم و موبایلم در حال شمارش قدم هایم بود که او را دیدم. ایستاده بود رو به رویم. خودش نیست. خودش است!؟ نمی توانستم باور کنم خودش باشد. شنیده بودم در این شهر، همه چیز ممکن است اما این یکی را نمی توانستم به سادگی باور کنم. اینترنت موبایل را روشن کردم. روی عکس هایش زوم کردم. روی چشمش های سبزش که دورشان را سیاه و تیره می کرد. اینجا چه کار می کند؟ واقعی بود؟ او هم می تواند مثل من و مثل همه ی ساکنان این شهر در پارک قدم بزند؟ نه، او فقط باید پرواز کند، بالای ساختمان های بلند و برج های روشن شهر.

در آن سال ها -حالا می شود ده سال پیش-، من نمی دانستم او کجا به دنیا آمده است؟ کجا زندگی می کند؟ در دانشگاه چه خوانده است؟ چند ساله است؟ خواهر و برادری دارد؟ فقط می دانستم اسمش اِوانسنس3 است.

(که بعدها فهمیدم اسمش امیلی ست و اوانسنس اسم گروهشان بوده است.) این تنها چیزی بود که از او می دانستم اما جیغ هایش را دوست داشتم اگرچه چیز زیادی نمی فهمیدم. او تصویر همیشه زده و تازه ی جوانی بود. تصویر سرزنده ی شور و طراوت و تا ابد جوان.

هر روز صبح در راه دانشگاه در روزهایی که فلسفه می خواندم و می خواستم با دست های بیست ساله ام، جهان را از ظلم و بی عدالتی نجات دهم، کلمه های نامفهومش را توی گوشم فرو می کردم و راه می افتادم سمت خیابان انقلاب. به سردر دانشگاه که می رسیدم دیگر سرگیجه گرفته بودم، از بس صدا و کلمه هایش توی مغزم پیچیده بود. نصفشان را نمی فهمیدم. لیریک آهنگ هایش را پیدا می کردم. کم کم شعرهایش را می فهمیدم و واژه ها را پس و پیش می خواندم. عکس هایش را با اینترنت دایل آپ دانلود می کردم و می گذاشتم روی صفحه ی گوشی نوکیا. حالا دیگر همیشه با من بود با چشم های سبز و سیاهش، با ابروهای مشکی نازکش، با بینی کوچک و خوش فرمش.

من بیست ساله بودم اما او سن نداشت. واقعی نبود. فقط یک فریاد بود که توی آهنگ هایش، لباس های سفید و تورهای پاره می پوشید و روی ساختمان های بلند شهر راه می رفت و می گفت:"من را به زندگی بازگردانید."4

چند سال گذشت. آمدم به کشوری که او در آنجا به دنیا آمده بود. دیگر فقط صدا نبود. آدمی بود که در یک شهرِ همیشه بیدار و پر از آسمان خراش، متولد شده بود. واقعی شده بود و حالا رو به روی من ایستاده بود.

اسم گروهشان را در اینترنت سرچ می کنم. عکس او را نشانم می دهد با همان ابروها، با همان چشم ها اما اسمش را بزرگ نوشته است "آمی لی".. خودش است. سرچ می کنم و می خوانم. اسمش "اوانسنس" نبود. اسم گروه موسیقی شان بود. چند سالی ست از گروه موسیقی شان جدا شده است. متولد 1981 است. با انگشت هایم حساب می کنم. از من هفت سال بزرگ تر است. یعنی آن روزهای بیست سالگی من، او بیست و هفت ساله بوده؛ سنی که من هفت سال پیش ردش کردم.

حالا او یک آدم واقعی ست که دیگر "اوانسنس" نیست. دیگر از شیطنتِ چشم هایش خبری نیست. یک مادر است با یک بچه ی سه ساله در بغلش. هنوز راک می خواند اما دیگر بالای ساختمان های بلند نیویورک پرواز نمی کند. از آن صورت پرهیاهو خبری نیست. یک صورت آرام و یک آرایش ملیح بر چهره دارد. تمام تلاشش را کرده که تغییر نکند، که جوان بماند. اما فایده ای نداشته است چون وقتی حرف می زند، بالای ابروهایش دو چین ظریف می افتد. کنار لب هایش دو خط باریک دارد و چاله ی زیر چشم ها را هیچ کرم پودری نمی تواند از بین ببرد. او مثل من "سن" داشت. هم جوان بود و هم نبود. راه می رفت و توی پارک، زیر سایه ی درختان قدم می زد. باید می رفتم جلو و می گفتم: «ببخشید یک لحظه می توانم وقتتان را بگیرم؟» بعد عکس بیست و هفت سالگی اش را نشانش می دادم و می گفتم: «این دختر را می شناسی؟ سال هاۀ پشت شیشه ی چهار اینچی یک گوشی نوکیا در یکی از کشورهای خاورمیانه زندگی می کرده است.»

نرفتم و آن روز گذشت. اما بعد از دیدنش در پارک، آن جوانیِ ذهنی و بی نقص در ذهنم خدشه دار شد. پس، سیل سیال و مسکوت زمان، در مسیرش، حتی می تواند گوشه کنار تنِ اوانسنس را هم خراش بیندازد. بعد از آن روز بود که شروع کردم به عکس گرفتن از خودم. در جست و جوی چیزی بودم؛ چیزی که نبود. در جست و جوی یک غیاب و تماشای موشکافانه ی یک فقدان. جوان بودم اما چیزهایی بود و چیزهای داشتند می رفتند: پدیده هایی نامکشوف که وجه تمایز جوانی با سایر دوره های زندگی ست. مثلا نوجوانی، قرمز و خشمیگن با مقادیر زیادی جوش های سر سیاه و سرسفید و سرخ از راه می رسد. یا پیری، پروضوح و فرتوت با خمیدگی و سفیدی یکدست برف (در آن سال ها که مهدی اخوان ثالث، زمستان را می سرود.) خودش را نشان می دهد. اما جوانی در هیاهوی زندگی، زمانی که حواسمان نیست پیدایش می شود و بعد از مدتی بی سر و صدا و زیرکانه می رود.(شاید به همین دلیل است که بیشتر شعرهای فارسیِ پیرامون جوانی با واژه ی "عجب" همراه هستند. عجب و حیرت از اینکه چه شد جوانی و به کدام سو شتافت؟)

از خودم عکس می گرفتم و می دیدم چند خط بلند و طولانی روی پیشانی ام نقش بسته است. می دیدم یک لایه ی نادیدنی از پره ی نازک گوشت دارد راهش را به سمت گونه و گوشه ی صورت پیدا می کند. لایه ای که بعد از آن، از آدم های پرمهر و آداب دان خواهید شیند که چهره تان جاافتاده شده است. به غیر از خطوط مقتدرِ جاانداخته روی پیشانی و پوست نازکی که ذره ذره خودش را به یکی از اعضای ماندگار صورت تبدیل می کرد، هاله ی سبزرنگ زیر چشم ها هم بود؛هاله ای که حالا با گذشت چند سال تبدیل به غاری گندمگون شده است:گودتر و سبزتر.

 

 

     -      همسایه ی قدیمی ام، ای آبشار

 

   اتفاق هایی از درون و بیرون دست به دست هم می دهند تا سر پر باد جوانی را بر ستیغ بران زمان بسپارند.کوروموزم ها فرسوده می شوند.رشته هایDNAدر انتهای خود پوششی هایی دارند که از کوروموزم ها محافظت می کنند درست مثل قطعات پلاستیکیِ انتهای بند کفش. با گذر زمان، این قطعات فرسوده می شوند و کوروموزم ها بی حفاظ می مانند و بدین ترتیب، توانایی سلول ها برای تقسیم شدن کاهش پیدا می کند. آن سوی مرزهای تن نیز ممکن است توانایی خیال پردازی و رویابافی کاهش پیدا کند: سرزمین قافی که آدمی به آن زنده است، روزنه ای که اگر از دست برود سراسر روح و جان، تیره و تار می شود. از سوی دیگر، کوروموزم درون سلول ها به تدریج کوتاه تر می شوند که شاید در کوتاه شدن سقف آرزوها و هرس کردن امیدهای قدبلند نیز تاثیر داشته باشد.

مواد اضافی در بدن افزایش پیدا می کند. موادی همچون چربی ها، قندگلوکز، مقاومت به انسلین و فشار خون و... از آن طرف، گذر عمر همراه با انباشت از دست دادن ها، فقدان ها و نبودن ها و زخم ها و جراحت های بیشتر است.

بافت های ارتباطی بین سلول ها سفت تر می شوند: مثلا رگ حیاتی آئورت در بدن ضخیم تر و سفت تر می شود و انعطاف پذیری اش کاهش می یابد. دیده اید هرچقدر آدمی زمان خورده تر می شود کوچکترین تغییر و دستکاری در شیوه ی زیست تا چه اندازه مهیب و دهشتناک است؟ تا قبل از آن منعطف بود و پذیرا حالا سفت و محکم، گشودگی اش را به جهان از دست داده است.

دیواره ی قلب ضخیم تر می شود و عضله ی قلب قدرت پمپاژ خود را از دست می دهد: در تن جوان، قلب،کوبنده و پرشتاب می تپد. نفس نفس زنان و بی وقفه عاشق می شود زیرا که قلبی نازک و رقیق دارد. قلبی که مومی ست در دستان رهگذران جاده ی عشق. جاده ای هموار با مسیری فراخ.

استخوان ها باریک می شوند و قدرت خود را از دست می دهند. در حالیکه در جوانی دنیا توی مشت مان است. مشت های استخوانی و ستبری که نمی گذارد تکه ای از دنیا از گوشه کنار دست های مشت شده به بیرون بگریزد.

تعداد سلول های عصبی در مغز و نخاع کاهش پیدا می کند. مثل تعداد دوستی ها و معاشرت ها و روابط تازه و اتفاق های نو که هر روز کم و کم تر می شوند. با گذر زمان، پوست نیز نازک تر می شود و کم کم انعطاف خود را از دست می دهد. جوان ها را که دیده اید؟ پوست کلفت ترین موجودات دنیا هستند؛ قرص و محکم با سینه های ستبر.

شبکیه ی چشم نازک تر می شود. عنبیه سفت می شود و لنز چشم با کاهش شفافیت رو به رو می شود. چشم های کنجکاو و جست و جوگر جوان، چشم های گشوده و کاوشگر، حساسیتشان را از دست می دهند، به لنز تار و کدرش عادت می کند و با همان چشم های همیشگیِ شسته نشده و بی فروغ، جهان پیرامونش را نظاره می کند.  و اینجا دقیقا آغاز رخت بربستن جوانی ست: عادت کردن و ایستایی همچون برکه ای راکد. نقطه ای که جوانی، ساکت و آرام و خموش، دری را می گشاید که آن سوی در، دیگری خمیده و عصا به دست، منتظر ایستاده است.

 

من، خموش و او در فغان و در غوغا

 

نتایج سه تحقیق جداگانه در آمریکا نشان داده است که تزریق خون جوان می‌تواند برخی آثار پیری را در مغز، قلب، ماهیچه‌ها وسایر اندام‎‌های موش‌ها مرتفع کند. بعد از تزریق، رگ های مغز موش های پیر شروع کردند به رشد کردن و وانایی موش‌های پیر در یاد‌آوری و یادگیری افزایش پیدا کرد و قدرت و استقامت عضلانی موش‌های پیر را بیشتر شد.5

آدم هایی را دیده اید که ظاهرشان سالخورده است اما از درون، خون جوان در رگ هایشان جاری ست؟ آدم هایی که زنجیر شده اند به پیری اما متصل به جوانی هستند. یک معجون درهم تنیده از پیری و جوانی توامان. یکی از این آدم ها را از نزدیک می شناسم. خانوم شصت و پنج ساله ای که سرطان های گوناگون را پشت سر گذاشته است. سینه هایش و رحم اش را در این مسیر جا گذاشته و انگشت پایش را قندخون برداشته است و... اما شادمانی هایی دارد از جنس خون جوان. یکی از موهبت های جوان کننده اش چیرکیک ماسکارپونه (ماسکارپونه اسم پنیر مخصوص این نوع چیزکیک است.) است. هر وقت سخن از این نوع شیرینی در میان است، خون داغ و گرم می دود توی صورتش، نسیم بهار لابه لای موهایش می وزد. سرزنده و شاداب دستور پختن و خوردن و خریدن این شیرینی را می دهد و همه ی خاطراتش درباره ی این شیرینی را با چنان صورت بشاش و لبخند سرحالی تعریف می کند که سن به معنای کلیشه اش عدد می شود: بی اعتبار و انتزاعی. فقط کافی ست به هر طریقی او را حوالی این شیرینی قرار دهید: از گفت و گو راجع به شیرینی تا هدیه و پرسش و... دردها، سالخوردگی ها، فرسودگی ها، سرطان ها همه و همه دود می شوند. ناگهان انگار جوان می شود؛ مسرور و خشنود.

هربار دیدنش برای من این درس بزرگ را همراه دارد: چیزکیک ماسکارپونه ات را پیدا کن و قورتش بده تا اکسیر جوانی را همچون قندیل های ناب و دست نخورده در یک صبح زمستانی، با خود همراه داشته باشی. این راز جوانی ست؛ همان خون تزریق شده در رگ های کهنه و قدیمی.

پنیر ماسکارپونه ی من در زندگی:

در شماره ی قبلی این مجله (موضوع خانواده) جستاری داشتم که از مادر شدن گفته بودم. داغ بودم و به تازگی یک کودک از بطنم بیرون آمده بود. حالا بعد از هفت قدم بلند6 ایستاده ام؛ بعد از هفت ماه، هر روز صبح، جوانی را دیده ام که چست و چالاک مثل هیچهایکری کهنه کار، کوله پشتی بسته است و دارد گریزان  تیزپا از درهای استخوانی تن بیرون می زند. هر ماه، پاره ای از رخت و لباسش را برداشته و با خود برده است.

ماه اول پوست و زخم ها و خراش های عمیق بودند که صورت جوانی را پلاسیده کردند. بعد از مدتی افول به یکباره ی هورمون ها و افسردگی بعد از زایمان نیز اضافه شد. ماه دوم: بی خوابی های مکرر و از دست دادن حافظه. ماه سوم، پوسیده شدن دندان ها و از دست دادن کلسیم بدن، ماه چهارم:ریزش موی شدید و کمبود ویتامین B ماه پنجم: ضعف بینایی وگود شدن چاله ی کوچک زیر چشم و تبدیل چاله به چاه، کماکان به دلیل بی خوابی و زمان اندک برای رسیدگی پوست نازک زیر چشم. ماه ششم: دست درد به دلیل بغل های فراوان و اینکه بچه سنگین تر شده است. ماه هفتم: ضعف اعصاب و نازک شدن پرده و دیواره ی داخلی گوش به دلیل جیغ های بچه که درحال کشف کردن صداهای متنوع گلوگاه است.

واقعیت این است که من هم اگر جای جوانی بودم با آن صورت سرخ و سر سرسبز، اگر دوپا داشتم دوپای دیگر قرض می گرفتم و فرار می کردم. هر روز به چشم خود، می دیدم که جانم و جوانی ام دست در دست هم، می روند. اما پنیر ماسکارپونه ی من، آن اکسیر و راز مگو آنجا بود با همه ی زوال ها، ضعف ها، افول ها، با همه ی ویرانی ها و فروپاشی های روانی و جسمی و از دست رفتن های تدریجی تن و مغز، یک عضو جدید به اعضای بدنم اضافه شده بود؛ شاید حتی عضوهای جدید.؛ قلب های جوان و تازه نفسی که هر ماه کنار قلب بزرگ قدیمی ام جوانه زده بودند؛ قلب های کوچک و پرشتابی که حوالی جناغ سینه، پیچک وار رشد کرده اند و دارند سراسر قفسه ی سینه را تسخیر می کنند.

  

منابع:

  1. امید گرم و گرامی: از شعر "آخرین" از مجموعه ی زمستان سروده ی مهدی اخوان ثالث
  2. نازک آرای تن ساق گلی: از شعر "می ترواد مهتاب" سروده ی نیما یوشیج
  3. Evanescence is an American rock band founded in Little Rock, Arkansas, in 1995 by singer, pianist, and keyboardist Amy Lee and guitarist Ben Moody.
  4. Bring me to life
  5. https://www.bbc.com/persian/science/2014/05/140505_me_young_blood_may_reverse_ageing
  6. بعد از هفت قدم بلند، راضیه مهدی زاده، نشرققنوس1399
  7. تیترهای آغاز هر بخش: اینک که روز رفته ولی شب نیامده: از منظومه ی شکار سروده ی مهدی اخوان ثالث - همسایه ی قدیمی ام، ای آبشار: منظومه ی شکار سروده ی مهدی اخوان ثالث
  • من خموش و او در فغان و در رویاست: مصرع از شعر" در اندرون من خسته ندانم کیست که من خموش و او در فغان و در غوغاست." غزل22 از حافظ

 C

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید