شهر در وضعیتی بود که خستگی از تنش بیرون شده بود. اولش همه ی خستگی وبیهودگی آدم ها وتلخی های بالا و پایین شدن دلار و فقر ودرد و استخوان درد همه ی مردم شهر را در خودش ذخیره کرد.اولش که دیدمش ساختمان ها قوز کرده و رنگ ها پریده و درخت ها کمرنگ ونیمه سبز بودند. به خاطر پاییز نبود که پاییز کم ندیده ام اینجا. که اینجا پاییزهای سرخ و زرد دارد.نورانی و  قرمز و آتشین. پاییز ورنگهایش را می شناسم. چیزی که می دیده ترس بود. در تن شهر لرز نشسته بود. هراس و  اضطراب هر روزه ی راننده های تاکسی و مسافران و صحبت هایشان از پنجره ی ماشین ها، از ایستگاه های اتوبوس، از زیرزمین و شلوغی مترو درز کرده بود به آجرهای شهر. شهر مستهلک بود و کهنسال و به یک باره انگار پاییز شده باشد. یک شبه همه ی موهایش انگار سفید شده بود. همان شب که پاییز شد،همان اول مهری که او به دنیا آمد که جمیع آدم های خوب دنیا از میم و نون و مادرجون وشجریان و دیگران در این روز به جهان آمده اند، در همان روز شهر خمیازه ای کشید از ته جان. از ته دل. دستی به سر و روی خود کشید. ما؟ ما داشتیم از صبح ش تولد می گرفتیم. ما از صبحش به شادباش و استقبال پاییز رفته بودیم. در حیاط های روشن و پرنور و عمارت های قدیمی در قلب شهری که می خواست دیگر خسته نباشد. تولد نون را با میم گرفتیم. برایش غوغای ستارگان گرفته بودم. از ریحانه پرسیده بودم با سنتور زده این قطعه را.. زده بود. بعد نشستیم و سال های با هم بودن مان را تجدید کردیم. ان سال های جوان سرشار پر تفلسف را.. آن سال ها با شانه های قوی برای حمل جهان های موازی را.. آن سال ها که همه ی مونادهای لایب نیتزی را در دست مان داشتیم و می کشاندیم ش این طرف و آن طرف... بعد هم نشستبم روی زمین پارک شهری که سعی داشت خسته نباشد. که داشت تمام زورش را می زد. که من چقدر به این شهر دل داده ام. که گند است وزشت و بی قواره و خاکستری. که دوست ندارم از بالای آسمان و از دل پنجره های سفید هواپیما حتی نگاهش کنم. گند و کثیف ودلمرده است از بالا. آدم راه می طلبد برای کشف دالان هایش. من ادمش بودم. من قول داده بودم  با او راه بیایم. هفته ی اول تمام تفاله اش را بر سرم ریخت. از من انتظار فحش و ناسزا داشت. دادم. تند و پررنگ. به هیچ جایش نبود.

بعد از آن صبح پرنور در آن عمارت پر گل، پیش یاسمن رفتم. گلی تازه برای باغچه ی دوستی ام. با هم در بالکنی رو به هوای سبز و آسمانی آبی- بله این یک صفت معمولی و کلیشه ای نیست برای آن شهر. این رنگ تبدیل یه یک امر خاص شده است. نشستیم و ساعت ها حرف زدیم. ساعت ها..ساعت ها.. و شبش نسیم می وزید و ما دور هم جمع شده بودیم. شبش تولد میم بود. میم با روسری گل دار بلند ترکمنی که از کنار مترو فرهنگسرا برایش خریدم. میم  و همه ی دوست های ر  و من و خودش و... باربارا هم آمد. دوست سوئیسی ص. با باربارا دوست شدیم و انگشتری را که ه به ر داده بود و آن روز میم توی دستش انداخته بود و روز اول میم به میم داده بود. میم دو به بارابارا داد. بله.عشق وهدایایش. عشق های مرده و همچنان نفس دار. عشق های در حال اختضار... آن ها همراه با تکه هایشان به ناکجای جهان پرواز می کنند. انگشتر یک انار بود سبز که داخلش ماهی قرمز بود. رفت بر فراز خانه ی هایدی و کوه های آلپ... ان شب باران زد. دقیقا همان روز اول پاییز. شهر خودش را از خستگی نجات دادو نسیم وباد و باران. وصبح دوباره آفتاب بود که لا به لای گل های آبی اتاق می وزید و می افتاد روی تشک هامان. این باران های شروع واعلام کننده را که ول می کنند و مجال به آفتاب می دهند.که فقط می آیند و می گویند پاییز است. که قانع اند به نقش اندک شان. اینها را دوست دارم. پاییز که شد شهر دوباره جان گرفت. خون دمید توی رگ های پلاسیده اش. باغ های شهر عیان شدند.درخت ها...انجمن شاعران.. انجمن خوشنویسان، موزه سینما وباغ فردوس و بن بست آل احمد و خانه ی سیمین و جلال و حوض فیروزه ای شان و آوانی و... درخت های سبزی که رنگ برگ هایشان را فراموش کرده بودند.

.

در یکی از همین روزها بود که به یکی از درخت های دست و دلباز افتاده در خیابان خیره شده بودم. با ه حرف زده بودیم. با ه و زیست جهان گسترده اش که در کشورهای مختلفی مثل آفریقای جنوبی و سوریه و لبنان و بلژیک زندگی کرده بود که از اروپا و رنگ کدرش برایم گفت. از سال های دانشجویی در سوریه. از سال های دانشجویی در اروپا که دلش را مچاله کرده بود. از پدرش که تمام او را به آرزوهای ناتمام می کشاند و من را یاد قوی سیاه می انداخت. از زندگی با کسی که با هم ده سال است زیر یک سقف زیست دارند. که هنوز جامعه چشم دیدن این در هم تنیدگی ها را ندارد. ه برایم از هایدگر گفت و من دوباره خوشحال شدم که دوستی دارم فلسفه خوانده که زبان های مختلف می داند که جهان زیادی دیده. که آونگ است مثل من. معلق است و به نمی داند اعتقادی راسخ دارد.

دوباره شاد بودم. از دوست داشتن. از زیاد کردن سرزمین های وطنم. کجا گفته بودم؟ به الف دوست مرضیه گفتم. الف از پاندزه سالگی در آمریکا زندگی می کرد و سعی می کرد سالی چند ماه به ایران بیاید . به همین دلیل فارسی قشنگی حرف می زد. مثلا می گفت سوق دادن... با فعل هایی از این دست. الف اما بی مکان بود. نمی گفت. به روی خودش نمی آورد. اما در یک نگاه معلوم بود. من شبه های این درد را حس کرده ام. بی مکانی رنج بزرگی ست که شاید عوارض ظاهری نداشته باشد. الف اما در بی مکانی مچاله شده بود. الف نمی دانست دردش چیست؟ نمی دانست این تلخی معلق در وجودش از کجا می آید. مناما می دانستم. من گفتم بعد از چهار سال مهمترین پرسش من از خودم همین است. وطن برای من چیست؟ کیست؟ کجاست؟ کدام مرز را در برمی گیرد؟

گفتم بخشی عظیمی از وطن من خواهرانگی ست و شهرهای کوچک و بزرگ دیگرش دوستانم هستند. او اما چیزی نداشت. وطنش این همه پیچیده واین همه ساده نبود. وطن من سخت است جمع آوری اش. مرزهایش...

چی می گفتم. ه را می گفتم. با هم حرف زدیم. از کتاب و رفتن و فلسفه و ترجمه و از زیست جهان گسترده اش. از هایدگر گفت که وطن را شعر هر آدمی می داند. زبانی که به آن شعر می خواند. گفتم پس وطن تو عربی ست. به وطن ش حسودی ام شد. در وطن ش، غاده السمان را داشت. شاعر عرب را داشت که بی نهایت کلمه هایش را دوست داشتم. که گفت از ایرانی ها دل خوشی ندارد. اما هیچ کدام از این حرف ها تاثیری نداشت بر عمق دوست داشتنش.

.

 ه رفته بود و من ایستاده بودم وبه درختی نگاه می کردم که دو میوه ی نارنجی اش را از حیاط خانه آویزان کرده بود در پیاده روی خیابان. همانطور که ایستاده بودم و می خواستم به سمت مرجان بروم در جایی به اسم اتفاق که تازه کشفش کرده بودم بابکاحمدی را ددیم.در کیفم کتاب هنر مدرن بود. به ترجمه ی او. کاش می رفتم جلو می گفتم دارم می خوانم تان. نرفتم. او رفت طیقه ی دوم در کتابفروشی و من رفتم سمت اتفاق.

اتفاق و مرجان وشب نشینی و از جنوب گفتن واز داستان ها و بادی که بسیار آرام می وزید و گلدان شیشه ای و بالکن را تکانی می داد و ما را سر کیف می آورد.

شهر در آخرین روزها نمی کند و نمی کندم.از من بیرون نمی آید. نیامده این شهر هنوز.ز

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید