لنگرگاهی در شن روان
مجموعه جستارهای سوگ و فقدان و از دست دادن ها.
بهترین جستارها آکواریوم نوشته ی الکساندر همن- که چند سال پیش در مجله ی نیویوکر خوانده بودم و بسیار بسیار گریسته بودم و دوباره با زبان مادری این گریستن طولانی تکرار شد.
و آخرین جستار بیوه زن هم جستار خوبی بود. بقیه را باید گزینش می کردی و از میانشان ارزشمندها را می جستی.
.
روزمره، عادان مانوس و باورهای دیرپا. مرگ عریان.
تعریف های پیشین مان از جهان را در هاله ای از تردید فرو برده است و پیش از پیش نیازمند پشتوانه ای مطمئن شده ایم. شاید لازم است بگذاریم اندوه رسالتش را انجام دهد.
.
در خوانده هایم معنا یا تسلایی نمی یافتم اما گاهی هم دریچه ای به افقی نو باز می شد و نسیم به درون ملتهبم می رسید.
.
جستار اول نویسنده ی نیجریه ای که برای من اصلا سوگ و فقدان پدرش همدلی نداشت. پراکنده گویی با اندکی شوآف و بسیار گزارشی نوشته شده بود.
.
شوک همین است؟ همین سنگین و چسبناک شدن هوا؟ خود درد عجیب است. حس کردنش در پوست و گوشتم عجیب است. دهانم آنقدر تلخ است که نمی توانم تحملش کنم. انگار غذای فاسد خورده ام و بعد یادم رفته مسواک بزنم.
چطور می شود صبح شوخی کند و حرف بزند و شبش برای همیشه رفته باشد؟
جرات نمی کنم عمیق فکر کنم وگرنه از پا درمی آیم. نه فقط از شدت درد، بلکه از حس نفس گیر پوچی، از چرخه ی فکر کردن به اینکه اصلا آخرش چه فایده؟ که چی؟ هیچ چیز معنا ندارد. در چنین لحظه هایی بدنم به لرزه می افتد. انگشت هایم بی اختیار ضرب می گیرند و یکی ز پاهایم را تاب می دهم. اولین باری ست که در عمرم عاشق قرص های خواب آر شده ام یا زیر دوش و وسط غذا اشکم سرازیر می شود.
.
زندگی ام چه زود زندگی دیگری می شود. این تغییر چه بی رخم است و من چه کند به آن خو می گیرم.
.
خاطره های ناب و شیرین از پدرم بیشتر از همه چیز تسکینم می دهد. درباره ی انواع تسلیت گفتن ها و اینکه چقدر تسکین دهنده نیستند هیچ کدام شان.
.
قصه ی آشنایی پدر و مادرش در مزرعه ای شروع شد که هیچ کدام در آنجا نبودند. یکی از بستگان پدر با یکی زا بستگان مادر- معرفی کردن.
.
کرونا احتمال مرگ، عمومیت مردن را به ما نزدیک تر کرده بود. اما حس فرینده ای از قدرت تعیین سرنوشت هم وجود داشت. اینکه اگر در خانه بمانی و دست هایت را بشویی در امانی.
.
با فعل های گذشته درباره ی پدرم می نویسم.
.
نامه های ریلکه که برای دوستان و آشنایان داغ دیده اش با مضمون مرگ نوشته است.
.
ما را گریزی از آموختن مرگ نیست. مرگ که حضور بی رحمش را در هر فراز و فرودی تجربه می کنیم و از آموختن تدریجی ان گریزی نداریم. زندگی همین است: خلق تدریجی مرگی شاهکار، غرورآفریت و شکوهمند.
.
باید زندگی او را درون زندگی خودت ادامه دهی چراکه زندگی او ناتمام مانده است و حالا به تو رسیده. تویی که حقیقتا می شناخیت اش می توانی امتداد روح و مسیر او باشی. تکلیف خودت بدان که هر صبح بیندیشی اگر بود چه انتظرای از تو داشت. چه آرزویی برای تو داشت. دلش می خواست چه اتفاقی برای تو بیقتد.
رد همه ی پیوندهای حقیقی ماف تجربه های ماندنی ما، بر همه چیز باقی می ماند و در همه چیز، در زندگی و مرگ رخنه می کند. و ما باید در هر دو زندگی و مرگ، زنده بمانیم و باید به هر دو چون خانه خو بگیریم.
.
درد بی شک آنی ترین و فوری ترین تجربه ی ماست.
سوگ خصلتی غریب دارد. گاه گمان می کنیم زندگی کسی با مرگش نیمه تمام مانده و از هم گسیخته و از چنگش ربوده شده اما در آن مواقعی که چنین گمانی بار دردمان را سنگین تر می کند سوگ می تواند نوعی یادگیری حقیقی باشد. فضیلتی حقیقی ناب ترین و کامل ترین چیزی که درکش می کنیم. سوگ پرد سالخورده مان به طریقی وادارمان می کند خودمان را از نو بسیاریم و قابلیت های ذاتی خویش را برای نخستین بار مستقل از او به کار بگیریم.
.
بی قید و شرط ترین تکلیف ما یادگیری هر روزه ی چگونه ردن است اما راه شناخت عمیق تر مرگ رویگردانی از زندگی نیست. شناخت عمیق تر مگر میوه رسیده ی اینجا و اکنون زیستن استو. میوه ای که اگر به دستش بیاوریم و به دهانش ببریم طعم وصف ناپذیرش در وجود ما می پراکند.
.
درست مثل وقتی که دو کلید اورگ را همزمان می فشاری و طوفانی از صدا به راه می افتد با نامه ات کاری کرده ای که فوران ناگهانی رنج و اندوه را که حالا تمام زندگی ات شده من هم در وجود خود حس کنم.
.
تجربه ی شخصی و تقدیر ماست که تعیین می کند هنگام مصیبت تسلای خاطرمان را در کجا می یابیم.
ایا وازه هایی وجود دارند که تسلابخش باشند. مطممئن نیستم. گمان نمی کنم بتوان کسی را چون تو که فقدانی ناگهانی و چنان عظیم را تجربه کرده است با وازه ها تسلا داد.
برخلاف حرف های سرسری و سطحی مردم زمان به خودی خود تسلابخش نیست و دست بالا فقط چیرها را سرجای خودشان قرار می دهد و نظمی می آفریند. به گمانم غریزه ی ما حکم می کند بعد از فقدانی چنین سترگ خواستار تسلا نباشیم و در عوض باید مشتاقانه و شورمندانه در پی کاویدن تجربه ی تمام و کمال این فقدان و تامل در سرشت بی همتا و یگانه و تاثیرش در زندگی خود باشیم. باید چنان حریصانه طالیش باشیم که جهان درونی خود را با همین فقدان و معنا و عظمتش درک کنیم) چه حرف چرتی.. یادمه اون موفع که برادر جوان دوستم فوت کرده بود و من هم کم سن و سال بودم از همین چرت و پرت ها می گفتم به دوستم. چه خریتی دهستناکی)
.
مرگ را پاره ای از زندگی ات کن. مرگی که دیگر چیز منفوری نیست. مرگی انکارشده نیست.
مثل همه ی آدم های دیگر نباش و. با هراس از مرگ آن را از خود دور مکن. با مرگ معاشرت کت یا در برابرش آرام و ساکن بمان تا این موجود مطرود بتواند به تو نزدیک و نزدیک تر شود.
.
وقتی راهی به حریم ان پیدا کنی و انجا پذیرفته شوی شکوهمندانه استقلال راستین ان را جشن خواهی گرفت. ان گاه برای دیگران اغوشی امن تر خواهی گشود و توانت را برای محافظت از آن ها درست به اندازه ای که خودت فقدان امنیت و محافظت را حس می کنی بیشتر خواهی کرد. درست همین گوشه نشینی و انزوایی که چنین بی رحمانه اسرت کرده قادرت می کند تا بی کسی و تنهایی دیگران را تسکین دهی.
.
جستار جون دیدن که همین چند وقت پیش از این دنیا رفت و دباره ی مرگ به بکیاره و شدیدا ناگهانی شوهرش نوشته است.
زندگی در لحظه تغییر می کند. نشسته ای شام بخوری و ناگهان زندگی ای که برایت آشناست تمام می شود.
.
هر باور محکمی درباره ی مرگ، درباره ی بیماری، درباره ی احتمال و شانس، درباره ی خوش اقبالی و بداقبالی، درباره ی ازدواج و مرگ و خاطره و سوگ و شیوه های مواجه شدن یا نشدن آدم ها با این واقعیت که زندگی به پایان می رسد. درباره ی سستی سلامتی روان و درابره ی خود زندگی.
.
ذهن کوهسارهایی دارد
صخره هایی برای سقوط
دهشتناک، پر از پرتگاه ورای تصور انسان
و آن ها که هرگز بر فراز پرتگاه معلق نبوده اند
خوار و پستش می شمارند.
بیدا می شوم و سایه ی تاریکی را حس می کنم نه روشنایی روز را
.
سوگوار که می شوی می فهمی سوگ جایی ست که هیچ کدام مان تا وقتی به ان نرسیده ایم نمی شناسیمش. محال است پیشاپیش از آن غیاب پایان ناپذیری ه در انتظارمان است آگاه باشیم. از ان خلا، آن نقطه ی مقابل معنا، آن توالی بی وقفه ی لحظه هایی که در ان ها نوعی پوچی و بی معنایی را تجربه می کنیم.
.
بعدها وقتی ازدواج کردم و بچه دار شدم یاد گرفتم در مناسک تکراری خانه داری هم معنایی پیدا کنم، چیدن میز غذا، روشن کردن شمع ا و روشن کردن شومینه و پخت و پز و...
.
جستار آکواریوم را تا ساعت ها گریستم... مخصوصا اینکه در زمان خواندنش سپهر هم در آستانه ی نه ماهگی ست و قلبم هزاربرابر بیشتر فشرده می شد.
.
هرگز انقدر که ان شب به همسرم نزدیک بودم به هیچ انسان دیگری نزدیک نبودم. عبارتی مثل عشق متعالی برای توصیف احساس آن شبم کم است.
.
با این همه وقتی پخته تر می شویم و میرایی مان را می پذیریم، محتاط و وحشت زده به ان فضای خالی سرک می کشیم و دل خوش می کنیم که مغزمان با نحوی با مرگ کنار می آید. دل خوش می کنیم که در قعر تاریک نیستی هم به خدا یا داروی آرام بخش دیگری دسترسی خواهیم داشت.
.
ماجرای خواهرش الا و برادر خیالی اش که با مریضی دختر کوچک این برادر رشد می کند و شخصیت ش گسترده می شود. و انتهای جستار را به شیوه ای فوق العاده با این شخصیت خیالی و بازگشت دخرت کوچک به پایان می رساند.
.
حس آسایش انسان به کارهای تکراری آشنا وابسته است. دهن و بدن مشتاق خو گرفتن به شرایط پیش بینی پذیرند.
.
ناگهان حس عجیبی در بدنم جان گرفت. حس اینکه در آکواریوم هستم بیرون را می دیدم و آدم های بیرون هم می دیدم. اما در محیطی یکسره متفاوت زندگی می کردیم. من و همسرم مشغول کسب دانش ناخوشایند و دلسردهکننده ای بودیم که در دنیای بیرون نه کاربردی داشت و نه برای کسی جذاب بود. دونده های بی خیال می دویند تا ورزیده تر شوند. آدم ها از ابتذال مسمتر زندگی روزمره شان مست بودند/
.
هر معنای قابل فهمی تهی بود. وقتی آدم های بی خبر از بیماری ایزابل حالم را می پرسیدند و ماجرا را برایشان می گفتم می دیدم چه سریع در افق دوردست زندگی خودشان از نظر پنهان می شوند. جایی که چیزهایی کاملا متفاوتی اهمیت داشتند.
.
خیال پردازی روایی و در نتیجه داستانی یکی از ابزارهای مهم تکامل برای بقاست. ما جهان را با قصه گویی پردازش می کنیم و دانش انسانی را از طریق بده بستان با خودهای خیالی مان تولید می کینم.
.
چگونه می توانی از چنان لحظه ای دور شوی؟ چگونه بچه ی مرده ات را پشت سر می گذاری و به روزمرگی های پوچ چیزی برمیگردی که اسمش را زندگی گذاشته ای. ایزابل را روی تخت گذاشتیم. ملافه ای روی بدنش کشیدیم. آوار باقی مانده از گذشته مان را جمع کردیم.
.
یکی از نفرت انگیزترین سفسطه های بشر این استc که رنج موجب تعالی می شود که رنج گامی ست در مسیر وارستگی. ما هیچ درشی که ارزش آموختن داشته باشد نیاموختیم و هیچ تجربه ای مه سودی به کسی برساند کسب نکردیم. غیاب ماندگار ایزابل حالا یکی از اندام های بدن ماست. اندامی که تنها کارکردش ترشح پیوسته ی اندوه است.
.
امرسون
ما تحمل زندگی و سیاره ای چنین همگانی را نداریم و برای کشف گوشه های دنج و اسرار نهان این سو و ان سو می رویم.
.
زندگی به خودی خود حبابی فانی ست و آمیخته به شک و تردید. خوابی در دل خواب.
.
بیوه زن-
نمی خواهم بگویم زندگی غنی و شگفت انگیز و زیبا نیست حرف این است من دیگر راهی به این زندگی ندارم.
.
اما این روابط کم دوام اند. این روبط واقعی نیستند. صمیمانه نیستند. داری خودت را فریب می دهی که ارتباط حرفه ای با دیگران می تواند نبود راوبط صمیمی و نزدیک در زندگی ات را جبران کند.
.
هر روز نمی توانم تصور کنم چه شخصیتی دارم. یادم می آید تا همین چند وقت پیش شخص دیگری بودم.