دو روز است در بی صدایی زندگی می کنم. صدا ندارم. تصویر و هجاهای گوش خراش و کلمه هایی نخراشیده که از گلو خارج می شود و نامفهوم است و خنده دار است. پریشب اتفاق افتاد وقتی پنج نفری رفتیم و خانه های تزیین شده در شهر را دیدیم و بعد هم وارد یک رستوران ایتالیایی که سین کشف کرده بود شدیم. رستوران شبیه یک رویا بود. ساعت یازده شب رسیده بودیم و با ریشه های نور همه ی سقف و دیوارها را تزیین کرده بودند. زیبایی شگفت آوری داشت. کاش می شد آدم دوباره عاشق شود و هی بگوید" دوستت دارم" از این حس های بیست سالگی که جوان اند نه نوجوانی اند و خریت محض شان و نه پختگی و بلوغ سی سالگی.. یک میانه ای هستند برای خواستن و نخواستن. برای ماندن و کندن. یک چیزی برای کیف کردن و امید داشتن. خوف و رجا هستند به مصداق واقعی کلمه...
شاید دیگر نشود. شاید تمام شده باید خواند این حس را..
 شب بود که رفتیم یک پیتزای مستطیلی هف اند هف گرفتیم. یک سمتش وجی بود و سمت دیگرش گوشتی بود. بزرگ بود و برای پنج نفرمان کافی بود. پیترایش اما گران بود. شد 40 دلار. و خوب مسلم است که من همه چیز را ضربدر 4 می کنم. لذتی ست در این کار. در این نزدیک کردن دو دنیا به یکدیگر.. یعنی می شود 160 هزارتومان. خوب است دیگر.پنج نفر را سیر کرد.
بعد رفتیم خانه ی سین که چای بخوریم. یک دارچین هم توی چای انداخته بود. اصولا خانه اش با زعفران و دارچین و فال حافظ و کره ی آبی زمین که با نور می چرخد در یاد می ماند. از همان موقع شروع شد. از سر شب صدایم کم شد و بعد از خوردن پیتزا کم کم از بین رفت.آمده بودیم نیم ساعت بنشینم و بلند شویم. ساعت دو بلند شدیم. شب گرمی بود با صدایی که نداشتم و عطر دارچین و میم که ابروهای قشنگ و موهایی شبیه استاد لیپ داشت و با آرامش حرف می زد. بیرون نزدیک کریسمس بود و خیابان ها را چراغانی کرده بودند. ما مهاجران بودیم که تنهایی مان در پیتزای چرب ایتالیایی و بوی دارچین و کلمه های فارسی ریخته بودیم.
من این شب های زمستانی را در ذهن سیو می کنم. شب هایی که حافظ می خواندیم و از بازی های بچگی حرف می زدیم و با بچه های آمریکایی مقایسه می کردیم و همه شان خاطراتی از جنگ داشتند. من این گوش کردن ها را دوست دارم. انگار وارد جهانی می شوم که هرگز نبوده ام. من از همه ی ادم های اینجا کوچکترم و این نظاره ام را به جهانشان تازه تر می کند.
.
صدایم رفت و تبدیل شد به هجاهایی نصفه نیمه. خنده دار و دلخراش... همین الان که دارم اینها را  می نویسم کنارم یک معجون بی مزه ی لیموترش و جینجر همان زنجفیل و عسل و آب جوش است. می نوشم و باور نمی کنم صدایم برگردد.
همین است زندگی. یک آن صدا داری و بعد محو می شود. مگر نون نبود که قوی ترین زن روی زمین است. یک آن خم شده بود و بعد کمرش بالا نیامد. گیر کرد. 
مگر فارمر نبود دوست میم که می گفت به خاطر یک معامله ی بزرگ که فردا صبح باید می رفت و قرارداد خانه را می بست چقدر خوشحال بود و چقدر با خودش تمرین کرده بود و فردا صبح وقتی بیدار شده بود کلمه نداشت. سکته کرده بود و کند شده بود. همه ی این ادم ها که می گویم 20 تا 30 و خورده ای ساله شان است. یعنی به این جوانی که نام خامی نباید خام شد. همین است بدن. همین است آدمیزاد. ان زمانی.
این حرف ها البته تکراری ست و خودش کلیشه ای ست . اصلا همه ی ما و زندگی مان و سر و ته داستان هایمان کلیشه هایی بیش نیستند.
.
صدا ندارم و دلم برای خودم می سوزد که وقتی می خواهم با ح حرف بزنم باید تلاش زیادی کنم و به لال ها فکر می کنم. به کر و لال ها.. به اینکه پریسا دوست ریحانه یک دایی دارد که کر و لال است و یک زن هم گرفته که کر و لال است و در مهیمانی ها با هم حرف می زنند و می گویند و می خندند و دردنیای خودشان زندگی می کنند. باید یک قصه ای از ان ها نوشت. 
ح می گفت حتما بقیه را مسخره می کنند و با خودشان دوتایی حال می کنند.
با ح رفتیم رستوران محبوب کوبایی مان و سوپ خریدیم و فیله مینویم که تبدیل شده به غذای هفتگی مان.
.
از صبح بیدار شده ام و انقدر وبلاگ وکتاب و شر و رو خوانده ام که در آستانه ی بالا آوردن اطلاعات و قصه و داستان هستم. اما دریغ از یک کلمه نوشتن که این هفته حاصل شود. نشده. مانده ام اگر ناشر برتیانیایی ایمیل بزند چه جوابی بدهم. دارم چه غلطی می کنم. هی می خوانم که خودم را جبران کنم. هی فکر می کنم هیچی نخوانده ام و هیچی بلد نیستم و کل یک هیچ بی پایانم.
امروز از لوا ززند می خواندم و تا دو سال وبلاگش را پایین رفتم. یک عادت گندی دارم که باید یک چیزی را از این قبیل تمام کنم و نصفه نگذارم. به سر درد رسیده بودم اما جذاب بود و می خواندم و ول نمی کردم تا اینکه ساعت 4 از گشنگی داشتیم می مردیم و جمع کردم تا وقتی برگشتم. کتاب قاب های خالی فهیم عطار را تمام کردم و برایم عجیب بود ادمی که اینقدر خوب و عمیق در وبلاگ و کانال تلگرامش می نویسد چرا داستان را به ان خوبی که باید و از قلم او انتظار می رفته پیش نبرده.با این حال من تا پایان کتاب را خواندم و از ان مفصل خواهم نوشت.
من داشتم دقت می کردم به خودم که در دوره ی کارشناسی و ارشد چقدر کشیده شده بودم به فلسفه ی اروپا و سینمای هانکه. اینکه همش از سارتر و دوبوارو بوبن و کامو و این اسم های در ایران مطرح بخوانی و هی بروی پاشنه ی کتابخانه ی مرکزی دانشگاه تهران را از جا بکنی و از این دست کتاب ها بگیری و بعد هم دوره ی ارشد که روی سنیمای میشاییل هانکه از هزار جنبه ی مختلف وانهادگی و خشونت و رسانه و فولان کار کرده باشی و هی عشق سینمای ترنس مالیک باشی و با خودت فکر کنی اولین کاری که بعد از رسیدن به آمریکا باید انجام بدهی رفتن به بوستون و پیدا کردن ترنس مالیک است.
این عشق به اینور را در آن زمان نمی توانم با این سال هایی که در اینحا زندگی می کنم و بی سبب و مشتاقانه ادبیات ایران و سینمای ایران را پیگیری می کنم و می خوانم و انقدر نویسنده ی ایرانی یافته ام از گوشه و کتار دنیا و برایشان ایمیل تشکر فرتساده ام که خودشان سال هاست ایمانشان را به کلمه از دست داده اند و حالا من گیر داده ام به کندن رویایی نصفه نیمه... این فاصله است یا نمی دانم سن و بلوغ و پختگی یا هر چی.. نمی دانم چیست که من را اینچنین به ایران چسبانده در این سال ها.. ولع خواندن از نویسنده های فارسی زبان، ولع کشف داستان های کوتاهی که در این سال ها نوشته شده و... رضا قاسمی در یکی از مصاحبه هایش می گفت " گذشته" یک مفهوم دیگر است برای مهاجر. بک بازسازی و فروریختن و از نو ساختن است. بازسازی خود است. شاید همین است که هر کارگردان و نویسنده ی مهاجری یک فیلمی کتابی از گذشته می نویسد یه امید رهایی به امید نگاهی دوباره به امید یافتن دوباره ی خود شاید. مثلا " گذشته" اصغر فرهادی مگر نبود؟
.
من و او در دو اتاق نشسته ایم و با برگه هایمان لاس می زنیم. این ما را خوشحال می کند و پیش خودمان فکر می کنمی اینگونه ادم بهتری خواهیم شد. هر دو در پناه کاغذهایمان. سرپناه کاغذی. او درخت هایش را روی برگه ها می کشد و کنارشان عدد و خرچنگهای زیگما و.. می نویسند و من با دستخطی که خیلی بد است به دلیل تندنویسی و باوری خرافی که الان است این کلمه ها از ذهنم بپرد می نویسم. پنج روز دیگر بیشتر نمانده تا دیدن ان ها که دوستشان دارم.
ادم هایی زیادی را می خواهم در این سفر ببینم. باید به خودم قول هایی هم بدهم که درک کنم ادم ها در ایران کار و زندگی شان است و اینطور نیست که واقعا بخواهند برای تو وقت بگذارند یا درجه ی خیلی اولایی برایشان داشته باشی. باید جایگاه خودم را به درستی بشناسم و با توقعات بیجا خودم را دلخور نکنم. حتی اگر یک نفر الکی هزار بار گفته دلم تنگ شده تو بزرگ تر از آن شده ای که به این جمله های مجازی دل خوش کنی. یادت باشد.
.
من بروم بقیه ی معجون بی مزه ام را بخورم...

دیدگاه‌ها  

# نجمه 1396-09-20 22:15
چه یادداشت پر تصویری بود. هی منو بردی این‌ور و اون ور
رفتن صدا رو نمی‌فهمم اما دوستی داشتم که یکهو برای چند روز روزه سکوت می‌گرفت
پاسخ دادن | پاسخ به نقل قول | نقل قول کردن
# راضی 1396-09-20 23:04
نه این بی صدایی از نوع خروسک و ایناست. خیلی عجیبه... صدام قطع و وصل می شه. ولی روزه ی سکوت چقدر خوبه. من چند بار تلاش کردم و لی نتونستم مثل رژیم می مونه که نتونیستم تا به حال در زندگی م بگیرم.
پاسخ دادن | پاسخ به نقل قول | نقل قول کردن

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید