یک عالمه نوشته بودم. همه اش پاک شد. از اینجا نوشته بودم که روزی که اینجا را زدم فکر می کرد رفیق گرمابه و گلستانم می شود. فکر می کردم هر شب می آیم و با هم گرم می گیریم م چای می نوشیم. چای های چند روز مانده که با یکی دو برگ خشک شده ی بهارنارنج درست شان می کنم اما اینطور نشد. اینجا را فراموش کردم. یا روزهایی که یادم بود آنقدر خسته بود که نمی توانستم انگشت روی کیبورد فشار دهم و مثلا برای اینجا بگویم که امروز باز هم آن آقای هندی را که عاشقم شده است در آسانسور ساختمان دیدم و چه چیزی غریب تر از اینکه او را همه جا باید ببینم و او تلاش می کند سر حرف را با من باز کند و در هر مرجله یکی یا وارد آانسور می شود یا در لابی سرو کله اش پیدا می شود و من ذوق می کنم. اولین بار گفت پیراهن تان چقدر قشنگ است. یک کیمونوی بلند ژاپنی ست که تیره است با گل های بزرگ است. می شود گفت طرح گل گلی دهاتی دارد که من را سر ذوق می آورد. بعد هم پرسید کجایی هستید که وقتی گفتم ایران مثل بانمک های بی مزه گفت سلام العلیکم. من هم لبنخدی زدم چون نمی دانتسم در این مواقع چه باید گفت که رسیدیم و در آسانسور باز شد و چند نفر پشت سر ما آمدند.

و من خیلی سریع حرکت کردم و او دوباره ناکام ماند. به هرحال تا کسی از شما نپرسیده مجرد هستید یا متاهل نمی شود به یکباره وسط سوال های معمولی بگویید بی خیال من می دونم از من خوشت اومده ولی متاسفم خوب من شوهر دارم. مثلا یارو می پرسد ساختمان را دوست دارید؟ یا نیویورک را دوست دارید بعد بگویید برو بابا من شوهر دارم.

به هر حال او هنوز عاشق من است و این گزاره ای نیست که من را خوشحال کند. دیگر این گزاره مجهول شده است. از معنی تهی شدن اتفاقات با زمان و سن رابطه ی مستقیم دارد و من هراسی ندارم از گفتن سنی که زیاد می شود و صورتی که هسته می شود و چشم هایی که پیر می شوند.

اتفاقا یکی دیگر از دلایل اینجا نبودن همین خستگی چشم هاست. ان ها بسیار زحمت می کشند. از ان ها به دو زبان کار می کشم و آن ها هیچ نمی گویند با همه ی رنجی که می کشند.

دیروز زیدی اسیمت می گفت که چقدر چهره ها را دوست دارد و برایش خستگی و چین و چروک صوتر ها جذاب است. می گفت هیچ کس زشت نیست حتی جورج الیوت نویسنده ی انگلیسی عصر ویکتوریا که راجع به خودش اینطور فکر می کرد و به همین دلیل نمی توانست دوست داشته باشد و ازدواج کند. عکسش را سرچ کردم. بینی بزرگ و کجی داشته و چشم های بی فروغ خاکستری. این را از نیویورکر خواندم. چون من نمی دانم چشم خاکستری یعنی دقیقا چه رنگی.

میدل مارچ جورج الیوت را شروع کرده ام که می گویند بهترین اثر انگلیسی ست. یکی از چیزهای بسیار جالبی که زیدی اسمیت می گفت و من یاد گرفتم این بود که من به عنوان یک کارشناس نمی نویسم. می نوسم تا کشف کنم چطور نگاه می کنم. یعنی نوشتن به مثابه ی سفری برای کشف آنچه باید فکر کرد و آنچه فرد از درون می اندیشدک. یک مقاله ی دلخوش کن هم خواندم در سایت ورد ویث اوت بوردر که در ان نوشته بود نباید به زبانت دوم نوشت. نوشته بود تلاشی عبث و بیهوده است. زیر نوشتن فی نفسه خود زبانی دیگر است. خود جهانی مستقل و قایم به ذات است وقتی می خواهید یک زبان دیگر هم به آن اضافه کیند حتما چیز خوبی از آب درنمیاد.

البته مثال های نقض بسیار هم دارد این نوشته. مثل بکت و کنراد و الکساندر همن و گینزبورگ و ناباکوف و جومپا لاهیری.

 .

دیگر اینکه یک مقاله خواندم در نیویورکر که نقد یک کتاب بود. یک کتاب مموآر و ناداستان- باید بیشتر روی ناداستان تحقیق کنم.- مصلا کتاب نزدیک داستان علی خدایی را می خواندم که ادعای ناداستان بودن داشت اما من می دانستم که ناداستان نیست ولی چرایی اش خیلی برای من روشن نبود. شاید ناداستان یک تجربه ی شخصی را تعمیم می دهد تا جمع را همراه خود کند و طرحی جمعی داشته باشد آنچنان که هگل می گفت روح جمعی. نمی دانم. باید بخوانم.

ناداستان نویسنده ی آمریکایی راجع به مریضی بود و مقاله اشاره می کرد که او بیماری را رمانتسایز کرده است و نوعی اشاره کرده که همه ی آدم ها در ناخودآگاه شان به نوعی به بیمار بودن و لذتی مازوخستی از قرار دادن خود در آن شرایط می برند.

تصمیم گرفتم آن جلسه ی کتابخوانی را بروم. آدرس را برداشتم و دیر رسیدم. در یکی از ساختمان بلند و قدیمی نیویورک بود که آیفون عجیب غریبی داشت. از همان هایی بود که ده سال پیش برای اولین بار در خانه ی یکی از شاگردانم در نیاو.ران دیده بودم. بادی عددی را وارد می کرد. ان موقع خیلی ترسیده بودم. با دوباه دیدن ش هم باز ترسیدم. خاطره را که یادم آمد همان کار را تکرار کردم. در باز شد و یک آسانسور پایین آمد. وارد آسانسور شدم. وضعیت ترسناکی بود. هم دیر رسیده بودم و هم چند دقیقه مانده بود به رسیدنم فهمیده بودم باید صندلی رزو می کردم  آر اس وی پی می زدم که این کار را هم نکرده بودم. شماره ی طبقه را زدم و کار نکردم. همه ی این ها باعث می شد که به خودم بقبولانم باید برگردم و می توانم این جلسه را شرکت نکنم. که در همین فکر ها بودم که راه افتاد. وقتی در باز شد. دو دختر چینی آمدند و گفتند اسمت را بگو که توی لیست پیدا کنیم. همانجا بود که می خواستم بگویم. ساری و خودم را نشیندن بزنم و برگردم. در آسانسور هنوز باز بود و می توانستم برگردم.

اما فقط فکر اینکه شاید مندنی پور هم با توجه به اینکه دو هفته ی پیش در اینجا برنامه داشته باز هم اینجا باشد من را نگه داشت. گفتم من رزو نکردم.

 آن ها هم خیلی راحت گفتند برو نگاه کن ببین جا پیدا می کنی. جا نبود. چند صندلی آن جلو خالی بود که بهتر بود برای نشستن روی آن ها تلاش نکنم.

ایستادم و گوش دادم و جلسه ی خوبی بود. آخرش کتاب نویسنده را خریدم و با هم چیت چت کردیم و عکس گرفتیم و در ایستاگرام همدیگر را اد کردیم.

.

این روزها اما راکد است وبی حرکت. تنها حرکت ش از آفتاب است که هر روز می تابد و من با حبس می کند پشت پنجره به زیستش. می تابد و به من می گوید بخوان.آفتاب جبرییل من است. جبرییل چشم های من است.

اما این روزها خبری از هرچ کدام از ناشرهای ایرانی و بریتانیایی م نیست. هر دو پوسیده اند. مسکوت و بی خبر و من هم تحقیقاتم کار جدید را هر روز انجام می دهم. خوب پیش می رود اما آن هم راکد است. هیچ ایده ای ندارم. مدت هاست چیزی ننوشته ام. چیزهایی که می خوانم هم چنگی به دل نمی زند. همین الان یکی از فاجعه ترین ها را تمام کردم. کتاب بی خود و بیجهت شهلا حایری که خیلی فرانسه می داند و باسواد است اما واقعا کتاب فهمیه رحمی طور بدی نوشته بود که تمام کردم و هیچ.

سرگذتش ندیمه را می خوانم و از ساختن جهانی که او درست کرده حیرت می کنم. دختری درجنگ را هم که هانیه ترجمه کردم بسیار دوست داشتم. همه ی کتاب های علی خدایی را خواندم که واقعا در کتاب آذر و نزدیک داستان احساس معذب بودن از حضور اضافی در یک فضای خانوادگی می کردم و دو داستان تمام زرمستان من را گرم کنم خوب بود.

.

باید در این چند روز تصمیمی می گرفتم. نمی دانم هنوز گرفته ام یا نه. گیجم. بسیار نمی دانم. بسیار زیاد. نمی دانم. وجوه مختلفی  داشت این کار. هنوز هم فکر می کنم.

آفتاب اما خوبی اش این است که رودخانه را مهربان کرده. عصرها و شب ها گاهی می رویم و نان می خریم از کنار رودخانه. نان کروسان.

 

دیدگاه‌ها  

# نجمه 1397-04-03 01:01
چقدر این نوشته‌های اینجوریت رو دوست دارم
ولی به طرز عمیقی منو غمگین می‌کنن هر بار...
پاسخ دادن | پاسخ به نقل قول | نقل قول کردن
# راضی 1397-04-03 02:08
این نوشته ها همیشه به یکباره ودر لحظه و پر از غلط های کثیف املایی نوشته میشه. ودقیقا الان که دوباره می خونمشون خودمم همین احساس رو دارم.
پاسخ دادن | پاسخ به نقل قول | نقل قول کردن

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید