یک زمانی خواهرم گفت زندگی که همش کتابخونه رفتن نیست. بزرگ می شی تغییر می کنی و تازه می فهمی.
نه بزرگ شدم و نه فهمیدم.
مدت ها بود که کتابخانه نرفته بودم. پایین خانه ام یک کتابخانه است که کتاب قرض می دهد و جایی برای نشستن و میز و صندلی و.. اهالی ساختمان هم گاهی می آیند و جشن می گیرند و فیلم می گیرند و...
جایی نیست برای به نظاره ایستادن و از ادم ها انرژی گرفتن. اینجا را می شناختم. انقدر می شناختم که بهشت دوم زندگی م بود. اما مدت ها بود نرفته بودم. نمی دانم چرا تبلی می کردم. دلیل های واهی داشتم مثل اینکه این همه کتابخانه ی دور و نزدیک که می توانی بدون سوار شدن اتوبوس به آن برسی. یا می گفتم اوه نه اگر ساعت هشت صبح بیدار شدم و بلافاصله رفتم خوب است و در غیر اینضورت نمی روم. یا می گفتم رفت و برگشتش می شود هفت دلار و برای اینکه به خودم عذاب وجدان بیشتری تزریق کنم به ریال ضربدر چهار می کردم و خیلی سریع می گفتم خانه ی به این قشنگی و مرتبی و ساکتی مگر مریضی؟
و بدین ترتیب بهشت تا مدت ها خموش بود.
رفتم. شهر نورانی بود و همه جا درخت های کریمس گذاشته بودندو میسیس داشت عروسک هایش را پشت ویترین می چید و موسیقی های مخصوص کریسمس از همین حالا در شهر بود و..
از پارک رد شدم و وارد بهشت دوم زندگی شدم. در ورودی بهشت کیف را نگاه می کنند. من یک نان کروسان داشتم که تعذیه ی روزم بود.به نان زنده ام و این باعث می شود از این رنج لذت ببرم. از اینکه صرفا نانی می خورم و بطری آبی. این به نوعی هفت دلار رفت و برگشت را جبران می کند.
بهشت داشت من را عروج می بخشید. حال خوبی داشتم. آدم ها. آدم های زیاد با خودکار و لپ تاپ و کاعذ و نوشتن وئ سرچ کردن و کتاب ها و سقفی که پر از فرشته و نقاشی بود و توریست ها که هر ثانیه داحل سالن ها می شدند و ما توی عکس هایشان بودیم و در سرتاسر جهان پخش می شدیم.
بهشت من را زنده کرده بود. هیجده ساله بودم تا بیست و یک ساله.در بهشت اولم که کتابحانه ی مرکزی دانشگاه تهران بود. آن سال های سالم و پر نفس انگار ریخته بود توی جانم. 
از ماه بعد بلیط ماهیانه می گیرم و هر روز به بهشت سرازیر می شوم. این راز زنده ماندن من است. در بوی کتاب و آدم های کاغذی زیستن. خانه را تا مدت ها نمی توانستم ترک کنم. 
من را بلعیده بود. زیبایی بی بدیل ش. رودخانه اش. کشتی هایی که رد می شدند. پاییزش. همه چیزش باعث می شد پایم را بیرون نگذارم. دیوانه اش بودم. اما انقدرذوب شده بودم که خودم را از یاد برده بودم.
این من بودم. شبیه ترین به من چسبیده به میزچوبی قهوه ای کتابخانه و چراغی که هر دو نفر در میان تکرار شده بود.
این من بودم با تایپ کردن و کتابی که در کیفم بود - گودی جومپا لاهیری- بود و آبی که هر چند دقیقه یکبار جرعه جرعه می نوشیدم و نانی که یواشکی توی دهان می گذاشتم.
این شبیه ترین من بود. من این آدم را می خواهم. من این ادم را دوست دارم تا ابد در خودم نگه دارم.راست می گویم. شاید فکر کنید سانتی مانتال است و لاکچری ست.کمی هم هست واقعا. اما نمی دانم دیگر برای از بین بردن این بخشش چه باید کرد. به نان کروسان و بطری آب و بلیط ماهیانه زنده بودن و شاد بودن.
.
.
سرما خوردگی مدام و گلودردی که برمی گردد و توشه ای از داستان ها که جمع می شوند.
داستان ها را می نویسم که یادم باشد. خوب و بدشان را..
.
داستان عشق- شهسواری را خواندم. در کتاب داستان های اکوتاه ایرانی پشت مدرن
داستان را برای دومین بار می خواندم. اولین بار بسیار مسحورش شده بودم و دومین بار نگاه معقول تری داشتم. حکایت هایی از زوایای دید مختلف. شاهد سرخ گل سر و شاهد بندهای کتانی. عشقی که در آستانه ی شهادت است.
.
داستان غریبه و اقاقیا. علی اصغر شیرزادی
داستان پست مدرنی که شخصیت اصلی از داستان بیرون امده و حالا دارد زندگی خودش را ادامه می دهد. داستان قوی و بسیار دوست داشتنی و خاصی بود.
.
داستان نازی- علی اصغر عزتی پاک
شخصیت اصلی داستان زنی ست که از نویسنده سرپیچی می کند درحالیکه نویسنده به او دل باخته اما او با دیگران می رود.
.
شنگول - محمدرضا گودرزی
روایت پست مدرن شنگول و منگول و حبه انگور که آیفون دارند و با کامپییوتر کار می کنند و آرایش می کنند و.. 
.
داستان لنگه به لنگه زویا پیرازد
از داستان های خوبی که خواندم. داستان پر از جزییات و روان.
" کاش ادم چیزهایی برای چمگ زدن داشته باشد. رخت با نزده های طلایی یک ضریح یا شغلی در یک اداره و امید به ترفیع و عیدی و اضافه حقوق. دفترچه پس انداز در یک بانک، امید به خانه ی بزرگ تر، اتومبیل، انگشتر برلیان، کیف و کفس لوییس ویتون، ساعت رولکس و کارنامه ی پر از نمره های بیست."
داستان موجز و سوریال. ارتباط مراجع به روان پزشک که هر دو روانی هستند. 
.
داستان خیلی خاص با فضای ترسناک و وهم آلود به نام عسلویه نوشته ی کاملیا کاکی
سوژه بسیار ناب بود و فضا عسلویه بود. دوستی سگ با زنی که شوهرش در آتش سوزی سوخته بود چون سگ هم جفتش سوخته بود. " سگ ها هیچی یادشون نمیره."
فضاسازی با دقت و جزییات- زن و آتش و صدای زوزه ی سگ در آتش از دوردست ها در شب های پرسکوت
.
دستنوشته های قابیل کیوان حسینی
یکی از خاص ترین و وهم آلود ترین داستان هایی که خواندم. سوژه بی نهایت عجیب بود و آدم دچار پارادوکس شدید واقعی بودن و نبودن می شود.
داستان پر از رمز و راز و کشش و تعلیق و به شدت عجیب
.
امن ترین جای دنیا. مریم میرزایی بسطامی
شروع پر کشش لحظه ی به دنیا آوردن یک بچه و دردها و توضیح دقیق فعل و انفعالات فیزیکی بدن زن و بازگشت به قصه ی کودک و عشقی که مرده و شوهری که خودش را دار زده.
داستان ایجاز نداشت. احساساتی و غلیظ بود. نیاز به بازنویس و حذف دوباره داشت. اما سوژه ی خوب و دقیقی رو انتخاب کرده بود.
.
به دیوار برلین تکیه داده ام. کاملیا کاکی
یک قصه ی پر تمثیل. رابطه به مثابه ی درخت و پایانی که یک بار در فیلم برای راوی اتفاق افتاده بود. دیوار برلین منظور سفارت است. از صحنه ی آتش گرفتن درخت شروع می شود و تصمیم راوی برای تمام کردن یک رابطه که نمی تواند. ایده ی خوبی داشت داستان.
.
داستان اشکاف حامد حبیبی
ماجرای شکافی در یک خانه و همسایه ها و نظرات و روابط شان در خلال بستن شکاف. نزدیک شدن آدم ها و همسایه ها به همین دلیل ساده ی کوچک
.
پیردختر ترشیده ی اخمو 
داستان به شدت بد. توضیحات احساسی غلیظ و بی استفاده. فضاسازی ظاهری چهره ها بدون پرداخت داستانی و کاربردی روایت. سه موقعیت الکی از دیالوگ های دو نفره و در نهایت اسم شرم آور داستان
.
من - پریسا جلالیان
شروع داستان خیلی خوب بود.
عکس سه در چهار و بازپرسی که می گوید بنویس.
این جمله من را به هیجان اورد که قصه ای قرار است از این صحنه شروع شود.
اما در ادامه ی داستان فضا مشوش می شود.
.
 

دیدگاه‌ها  

# نون 1396-08-30 16:07
وااای راضیه من دلم لک زده برای "سالن مطالعه" در معنای عامش :-| انا از زندگی گفتی، گفته بود یعنی خواهرت. نه با گزاره ی کلی درباره اش موافق نیستم. زندگی برای هرکس یک چیزه. حکم قطعی نمی شه صادر کرد...
پاسخ دادن | پاسخ به نقل قول | نقل قول کردن
# راضی 1396-08-30 20:26
سالن مطالعه واقعا من رو بیشتر از ورزش و استخر و شنا کردن های می کنه. شاید بیشتر از هر نوع مخدری :-)
پاسخ دادن | پاسخ به نقل قول | نقل قول کردن
# کاملیا کاکی 1399-05-27 11:26
سلام دوست من
برام واقعا عجیب بود. بعد از این همه سال هنوز این داستان خونده می شه. خوشحالم که از داستان خوشت اومده.
پاسخ دادن | پاسخ به نقل قول | نقل قول کردن

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید