آن روز آمد دنبالم و رفتیم خرید. رفتیم ادل و برلنگتون و دالر تیری و... و دو تایی رفتیم رستوران ایتالیایی و حرف زدیم و شب بود و تاریک و تنها و موسیقی و گرمای توی ماشین و سرمای منفی سه درجه ی بیرون و ماه نصفه. یک کیلو ماه.
روز تولدم یک اتفاق عجیب افتاد. نمیدانم عجیب می شود اسمش را گذاشت یا نه.
 پنجشنبه بود. نیمه آفتابی و نیمه ابری. داستان نیویورکر را شروع کردم و تا ته همه را خواندم. شاید دو ساعت روی مبل نشسته بودم و نمی توانستم از جایم تکان بخورم.
عجیب بود.
این داستان را به زبان دومم داشتم می خواندم و یکی از فرضیه های من را برای همیشه نابود کرد. درس روز پدیداری بود. همیشه فکر می کردم در زبان دوم آن اتفاق که باید بیفتد نمی افتد و زبان دوم مثل یک دیوار و حجاب، حایل می شود بین قصه و خواننده. اما این بار نه تنها از زبان فرا رفته بود بلکه من تکان نمی خوردم و غرق شده بودم در قصه. قصه فرای زبان است. قصه به آدم وصل ی شود. به شباهت ها. قصه مرزهای جغرافیایی را پاره کرده بود و من داشتم گریه می کردم. ساعت ها به قصه ی دختر بچه ای که تومور مغزی داشت و ان ماجرا فکر کردم و گریه کردم و.. یادم امد زبان محو شده و آنچه باقی مانده آدم های قصه و ماجرای آن هاست. با کلمه هایی ساده. با قصه ای ساده و به دور از بازی های زبانی و فرم های پیچیده.
رفتم کلاس داستان و با میم و میم و پ با هم داستان هایی در باب تلفن خواندیم. این بار قرار بود با یک عکس سوریال و تلفن کار کنیم و من در پنج قسمت آن را نوشته بودم.
بعد هم یک ساعت بیرون در سرما ایستادیم و حرف زدیم و هوا رفت به میانه های سال چهارم دانشگاه تهران رو به روی کتابخانه ی مرکزی.
بعد هم با میم رفتیم و سوار مترو شدیم و از بروکلین بریج رد شدیم و داشتیم می رفتیم ته دنیا. وقتی روی نقشه نگاه کردیم و دیدیم رودخانه را هم رد کردیم پیاده شدیم.
محله ی عجیبی بود و همه جا را چراغانی کرده بودند و ادم ها همه سه برابر ما بودند. کمی ترسیده بودیم و بالاخره قطار برگشت را گرفتیم و رسیدیم به خانه.
.
به خانه که رسیدیم شده بود نوزده آبان. ظهرش با ص ساعت ها حرف زدیم و اس ام اس بازی کردیم و خندیدیم و چرت و پرت گفتیم و ان وسط من به دنیا امدم و در واقع ص اولین کسی بود که به من تبریک گفت تولدم را... و من خندیدم و گفتم وسط تو و اون اخه من به دنیا آمدم و او هم گفت نکنه... خیلی خندیدیم. دلم برای بودن شان تنگ می شود. در موقعیت های خاص . در لحظه های باید بودگی.
مثلا برای ان دو و برای دوستانم.
س پرسید چه کادویی برایت باید خرید؟ من هم بدون لحظه ای گفتم مجله های نیویوکر. 
شب که به خانه برگشتم سرم درد می کرد روی مبل دراز کشیدم. به هیچ کدام از لحظه های فیلسوفانه ی پدیداری و وجود فکر نکردم. روی مبل خوابم برد و فردایش با چشم هایی پف کرده بیدار شدم.
دوش آبگرم وبساط آش هایی که به قول ح با ماکارونی و لوبیایی کنسرویی درست می شود. پیازها را خورد می کردم و داستان های صوتی دیوید سداریس را گوش می دادم و می خندیدم. از کارولینای شمالی به نیویورک مهاجرت کرده بودند.
برعکس م و همسرش که من را یاد میم می اندازد. 
دیشب یک اتفاق عجیب هم افتاد. حاج سین به من اس داد بعد از هزار سال.حالا دیگر عاشق او نیست. خیلی وقت است همسر دارد و خوشحال است. اسم زنش اسماست. برایم چیزهایی را نوشت که من می دانستم اما نمی دانستم چه باید کرد. نمی دانستم از دست من چه کاری برمی آید. هیچ نمی دانستم. فقط غصه خوردم. غصه خوردن اما خوب است. من از این استراتژی فامیل ح خیلی بدم می آید که به دلیل اجتناب از غصه ورزی هیچ چیز را به ح نمی گویند. ادم باید غصه بخورد. به همین دلیل موجود شده. برای خوردن و بالا آوردن غصه های دیگران. آن ها حتی فکر می کنند برای ح افتادن از پله س عموی فلانی آنقدر مهم است که به او نمی گویند و با هم در اشتراکی دسته جمعی همه چیز را سانسور می کنند. اما ح وقتی فهمید دوستش پوریا مرده فقط سه دقیقه و نیم با دوست دیگرش که در هیوستون زندگی می کند حرف زد. همین. 
ح حانه را تمیز کرد و دستشویی را شست و جارو کشید و من هم سالاد و میوه ها را چیدم و چیپس و پفک و شیرینی ها و ...
ان ها امدند و با هم بادکنک ها را قوت کردم. سیاه و زرد که ستار داشت تحلیل ریاضی می کرد و می گفت دوست دارد هیستوری انتخاب رنگ ایرانی ها را بداند. بامزه بود. نگاه یک برق شریفی ع تا ابد برق خوان در پرینستون و کورنل واستنفورد و این دانشگاه های مریض احوال را داشت. رفته بود ایران استاد شود و درس بدهد که گفته بودند شرمنده. دانشگاه آزاد هم شاید نتونیم. و با کلی ماجرای خنده دار.
دوازده نفر بودیم و من می ترسیدم همه چیز خوب پیش نرود. از این ترس هایی که نه تو مفصر و نه مسبب و نه می توانی برایش کاری انجام دهی. خنده دار بود. میم اما آرام بود و خوب بود حضورش. با آرامش کباب ها را توی فر گذاشت که اگر من بودم حتما سه تا سکته می زدم. در حضور و لحظه جاری شدن و ساختن برای من ترسناک ترین کار دنیاست.
پانتومیم بازی کردیم وبرای اولین بار باختیم در گروه مان. تقصر الف بود که همه ی کلمه ها را به طرز عجیبی می گفت. میم و ح دوست داشتنی بودند و گرم. ر آمد و من را کشاند تا روزهای کارشناسی خواندن و تا ساعت یازده در کتابخانه زیتسن. ر تنها ادمی ست که من از بچه های علوم انسانی دانگشاه تهران می شناسم و اینجا آمده. ان روزها ح و میم ر می گفتند او زیباترین است با موهای روشن آبشاری.
خوب بود. سرد بود و منفی سه درجه. یک نامه ی بامزه از ح گرفتم و خیلی خندیدم.به نامه اش عاشق شدم. باید اینجا تایپ کنم و بماند. یک کادوی عجیب گرفتم. سازی که مربوط به اهالی آفریقایی و بودایی ست. تا ساعت چهار صبح داشتم اهنگ می ساختم و ضبط می کردم.
.
.
فکر می کردم سی ساله می شوم و می توانم بنویسم سی سالگی یعنی ساعت سه بعدازظهر آنگونه که دکارت می گفت. می خواستم بنویسم چقدر ذوق دارم که سی ساله می شوم. این در میانه ایستادن معلق که خیلی چیزها را زیست کرده ای، خوانده ای، یاد گرفته ای، دیده ای و به همان اندازه می دانی چیزهایی هست خیلی زیاد که باید بخوانی و تجربه ی زیست شان در کوله ی عمرِ گذار ذخیره کنی. بعد فهمیدم بیست و نه ساله ام.
.
بیست و نه ساله ام و دارم می روم به سمت آشپزخانه تا آش را هم بزنم. آش به مثابه ی غایتی دور از دسترس و تفکر روی گاز است و دست های من پای ان اثر به ثبت رسیده.در کودکی آرزوی سیب زمینی سرخ کرده هایی بود که خودم بی حد و حصر ان ها را درست کنم و ترسی از تمام شدن و دزدیدن یواشکی اشان نداشته باشم. آن آرزوها در نوجوانی توی دست هایم بود و حالا آش جای ان را گرفته بود و تا مدت ها همانقدر دور و بی نهایت باقی ماند.
آش برای من نماد تفکر ناممکن است. نماد ممکن الوجود هایی که بت شده ی ذهنی هستند. آش را در بیست و نه سالگی باید یک گوشه ای ثبت می کردم. باید آنقدر مانا و فصیح باشد که در روزهای سخت، عطر پیاز سرخ کرده اش از لای این عکس بیرون بزند.
.
بیست و نه ساله ام و دوست دارم آدم ها را در همه جای دنیا دور هم جمع کنم تا با هم پانتومیم بازی کنیم. پانتومیم به مثابه ی بی زبانی و در سکوت به کلمه و مفهوم دوباره نگریستن. گروه ما دیشب باخت اما من فهمیدم برای جسم معادل هایی مثل بدن، پیکر، کالبد، تن،روح و جثه را بلدم. کلمه " بطن" بود که نگفتیم و باختیم.
.
ظهر روز تولدم فهمیدم قصه ها فرای زبان هستند. این یکی از نقطه ی عطف بود.
یکی از داستان های نیویوکر را با همان پیش فرض شروع کرده بودم به خواندن- پیش فرض اینکه زبان حجاب است و حایل و در زبان دوم هرگز ان ارتباط عمیق با داستان برقرار نمی شود.- با همین فرض می خواندم و نمی توانستم بلند شوم. وقتی بلند شدم صورتم خیس بود و دوست داشت ساعت ها برای دختربچه ی توی داستان با صدای بلند به مانند نوزادی که در همسایگی مان به تازگی به دنیا آمده گریه های دلخراش سربدهم. فهمیدم قصه ها فرای زبان هستند. از مرزهای جغرافیایی و فرم های پیچیده ی معنا می گذرند و خودشان را به بطن دریافت و مفاهمه ی انسان می کشانند. ایمانم به کلمه و قصه به نوعی دیگر بازآفرینی شده بود و خوشحال بودم.
..
در بیست و نه سالگی خنده دارترین و قشنگترین نامه ی زندگی ام را از کسی که انتظار نداشتم گرفتم. او برای من نوشته بود و سه بار بازنویسی کرده بود و من باور نمی کردم این همه یک کتاب باز شده ام برایش.
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید