دیروز را نشستم و هرچه از کتاب " به دیگر سخن" بود را نوشتم. خوب بود. دوباره همذات پنداری بود و چیزهایی برای خودم نوشتم با تیکه برسفر دورنی جومپا و زایر زبان بودن او. نوشتم و تا آخر شب تمام شده بود و به یکباره از بین زفت.
 به همین فضای مجاز و کلمه های سیاه شده دل بستن بود که دلم ریخت. امدم. توی درفت ها بود. اما نبود. هرچه گشتم نبود. بیخیال شدم و دوباره نمی کشیدم که بنویسم.
این روزها با میم که مثل من در نیمه ی پاییز به دنیا آمده برنامه ریزی می کنیم و می خواهیم تولد بگیریم.
یاد روزهایی می افتم که با میم سبز ادم ها را با دست هایمان می شمردیم و کارمان بود تا پایان تولد و ریحانه هر روز دیوانه می شد ومی گفت روانی م کردید.
انگار قصه ی انگشت ها باشند و ادم هایی که به اندازه ی انگشت ها پیدایشان می شود در زندگی و باید مشت کرد دست را تا بمانند و باشند و گیر کنند به ضریح متبرک انگشت ها..
.
این روزها توی مه و غبار نشسته بر جزیره ی دور و هوای مه آلود که انگار پشت ایمپایراستیت گیر کرده باشد، داستان های ناتمام بیژن نجدی را می خوانم و بیشتر دچار ان وهم سبز و سوریال می شوم. انگار همه چیز را یک لایه ی نامریی کشیده باشند و چاره ای نیست و گریزی هم نیست.
داستان هایش در فضای سبز شمال و دشت های بوی علف گرفته و مردن پدر و رابطه ی عجیب با مادر است. شاعرانه است و کلمه ها را خوب می شناسند اما با قصه فاصله دارد
.
داستان بامزه ی دیوید سداریس را گوش می کنم. قصه هایی با پدرش و کارهای عجیب و خنده دار او.
.
 امروز با دو نوشته  از دو نویسنده آشنا شدم. پاکسیما مجوزی که " چهل و هشت پله" و " مرد سیاه پوش" که ترکیبی از اسطوره و زن برهنه در دریاچه و ادم های کور روستا. 
اسم قصه " من ماندم و قصه  ای ناتمام" سیر روایت دایره وار و جست و جو و تیدل شدن خواننده به شخصیت اصلی قصه . نکته های ظریف و قشنگی داره اما به نظرم راه داره که بهتر بشه. کمی از احساسات غلیظ ش کم بشه.
.
داستان چهل و هشت پله از پاکسیما مجوزی 
که جایزه ی بهرام صادقی را گرقته بود. زنی میانسال که دچار روزمرگی در زندگی زناشویی و رابطه با همسرش است و چهل و هشت پله به نوعی نماد بازگشت به جوانی و گذشته و سرشاری رابطه است.
.
یک داستان خیلی بامزه ی سرشار و خنده دار خواندم. 15 صفحه بود  گفتم بعدا بخوانم زیاد است اما اینقدر خوب و گیرا بود که تا آخرش را راحت خواندم. دیروز در توصیه های استیون کینگ می خواندم که داستان باید طوری نوشته شود که خواننده متوجه نباشد داستان می خواند یعنی راحت و روان.
 یکی از اتفاق های جالبی که برایم افتاد خواندن داستان های نیویورکر بود دقیقا همینطور بود. یعنی من در زبان دوم زود خسته می شوم و دوست دارم زود کتاب و داستان را بگذارم زمین اما نیویورکر را که شروع کردم اصلا اذیت نمی کرد. کلمه های روان و قصه ی سرراست و خواندنی
.
داستان شب های چهارشنبه ی آذردخت بهرامی را می خواندم و می خندیدم. تخیل قوی و سرشار. فیلم نامه نویس و نمایشنامه نویس هم هست.
با علی چنگیزی و آرش سالاری و زمان ادواری ها و قصه ی مریم و... قاسم شکری هم آشنا شدم. همه را فیدبو دارد.
.
شلورا گل گلی ام از چین رسد. نرم است و راحت. با میم می رویم خرید و برایم خودمان تولد می گیریم و بادکنک اویزان می کنیم و چراغ و ... مثل جنین هایی در بطن تولد که به محض ورود به دنیا چنان ناله ای سر می دهند که دل هر رهگذری بلرزد نیسیتم. خوشحالیم.
من خیلی خوشحال بودم چون به اشتباه و با همان محاسبات ریاضی خودم که در جدول ضرب گیر می کند و فقط ضریب پنج را می تواند به درستی درک کند و بقیه با تحلیل های فلسفه ی قاره ای از روی پنج پیش می برد ، با همین ریاضیات حساب کرده بودم که سی ساله می شوم.اما اینها می گویند نه می شوی بیست و نه...
من نمی دانم که باید به ان ها اطمینان کنم یا نه.. اما دوست دارم سی ساله باشم. ساعت سه.. همانی که دکارت می گفت. جایی معلق در زندگی که یک عالمه چیز بلدی و یاد گرفته ای و دیده ای و شنیده ای و خوانده ای و تجربه کرده ای و زیسته ای و می دانی یک عالمه چیز دیگر است که باید بخوانی و بدانی و زیست کنی و غوطه بخوریدر ان.. این علم به دانستن نداستن. این درد که از نقصان می آید و با خودش روح و نفس دارد. من این درد را دوست دارم. دردهایی هست که مفهوم ساز هستند. که نقطه ی شناخت و مفاهمه اند.
مریم دهه ی هفتادی ست و شجاع ترین و جسورترین ادمی ست که در زندگی دیده ام. فکر نمی کنم هیچ وقت پایش به اینجا باز شود. درگیر دخترش مهروست. او می گفت وقتی بچه را به طبیعی ترین شکل ممکن به دنیا آورده بسیار درد کشیده. می گفت اما دردش خیلی حال داد. می گفت درد عجیبی بود. می گفت دوباره هم می خواهد طبیعی به دنیا بیاورد.
من این درد وجودی را در خواندن می گویم. در اینکه می دانی هیچ نمی دانی و این نادانی آزارت می دهد و از ان شرمساری و سرخ و خجل. در اینکه می دانی انقدر کتاب هست و وجود دارد که هیچ عمری را بسنده نیست. در این نادانی که هر روز بیدار می شوی تا به ذره المثقالی کمترش کنی. در این خوف و رجا. در این درد و امید.
در این بیدار شدن به امید کمرنگ کردن این جهل بسیر و گسترده... این درد را می گویم که جاودان است و قلبت را در هر روز زیستن ابدی می کند. 
نمی دانم چطور باید این درد را بگویم. کلمه برای درد تا خمیدگی رستنگاه پیش می آید به دل و روح که می رسد، می شکند انگار. 
.
یک ربع وقت دارم تا بیشتر بنویسم. تا با خودم خلوت کنم. قرار است برویم نود و نه سنتی. فروشگاه های رنگ به رنگ خنزرپنزر فروشی ای که همه چیز دارد. ارزان و بی کیفیت و خوشحال کننده. 
قرار است برای خودمان بادکنک بخریم و ناله نزنیم از بودن مان. از دوباره آمدن مان. گفته بودم که همسایه بغلی مان یک نوزاد به دنیا آورده تازگی ها.. هر روز بچه از صبح بیدار می شود و تا عصر گریه سر می دهد. گریه هایش خیلی حان گداز است. من ریش می شوم. جمع می کنم و می روم طبقه ی پایین کتابخانه تا درد وجودش را نشنوم. این مرحله ی عادی شدن و گرد و غببار نشستن بر تن ادمی سخت است. من صدایش را از پشت درهای بسته تاب نمی اورم. دلم می گیردم. انگار نشسته باشی در دلتنگی بی قدر ادم از چیزی که نمی دانی چیست. که تو هم سال ها پیش. سی سال پیش دچارش بودی و از خاطرت رفته.
.
دوست هایم می گویند کی می آیی تا دوباره دور هم جمع شویم؟ پس کی میایی؟ کی برویم خانه او؟ کی با هم باشیم؟ کی...؟
من به مثابه ی مرده ای که هر باری چند هفته ای از ماه را جان می گیرد و دوباره نفس الرحمان بر او می دمد تا در یک شهر خاکستری دودالود ظاهر شود می روم و" بودن " را به یادشان می آورم.
خودم از ان دسته بودم که جواب تلفن دوست هایم را به وقت بی حوصلگی نمی دادم و شاید هم بعدتر یادم می رفت تکستی و تماسی بگیرم. امروز حتما به این کار می گویم بیشعوری محض. می گویم نداشتن آداب احتماعی. می گویم ماندن در مرحله ی خود و گیر کردن در "تر" بودگیِ حضور حجیم خود بر صفحه ی هستی.
نه اینکه آداب دان باشم و مرام را به غایت راسنده باشم. اما بعد از این مرگ فیزیکی و قاره های پیموده شده انگار "بودن" معنای دیگری یافته برایم. حواسم هست که بودن یک امر همیشگی و ازلی و ابدی نیست. که گیاه جاندار است و اینکه همیشه سبز است و رو به روی تو و پنجره ی اتاقت به این معنا نیست که نور نمی خواهد.
ان هایی که در یک مرز جغرافیایی زندگی می کنند، بودن برایشان حتی مخحل سوال و اعراب دانی هم نیست. بودن یک فعل کشدار و بدیهی ستف بی تردید و بی انتها. 
من اما یک بار نبودن را چشیده ام که بودن برایم رنگ گرفته است این چنین. که قدر می دانم آبی موشکی را روی تلفنم. که می دانم نامه نوشتن برایم ساده است اگر تلفن زنده و حرف زدن در یک آن به هر زبانی برایم دشوار است. می دانم حتی از پس نامه های مرده و صدا گذاشتن های خاطره گون هم به خوبی برمی آیم. پس با همین ها " بودن" ، " من و دیگری هایم" را زنده نگاه می دارم. با همیت دایره هایی که من و فضای پاییز پشت سرم را ثبت می کند و رنگ باخته تر برای دیگری ام می فرستد. با نامه هایی پر شده از صدا و سوال و خنده و تعجب. 
با کلمه هایی سیاه شده بر کالبد آبی تلگرام.
مادرم هر بار که زنگ می زند، خالی شدن ادم ها در فامیل و دوست و روابط را می فهمم. او نمی گوید اما ادم ها رفته اند از هم. دورند در نهایت نزدیکی و فاصله های با ترافیک تهران یکی دو ساعته شان. رفته اند و خیال شان به حضور همیشگی ادم ها و دوست ها و فامیل هایشان جمع است. رفته اند از هم و با خودشان می گویند کاری ندارد که تلفن می زنم هر وقت خواستم.
و این ضمیر" هر وقت" دلگرمی بی بدیلی ست که دروغین ترین قصه ها را با خود دارد. 

دیدگاه‌ها  

# مینا 1396-09-09 12:40
راضیه داستانهای نیویورکر رو کجا خوندی؟ یعنی کتابه یا مجله یا سایت؟ دوم اینکه اون جمله ت خیلی خوب بود، مثل جنین نیستم...خوشحالیم...دوستش داشتم
پاسخ دادن | پاسخ به نقل قول | نقل قول کردن
# راضی 1396-09-14 03:50
مینا نیویوکر به دو شکل دیجیتال و کاغذی ه که باید ثبت نام کنی و هر ماه میاد دم خونه. من هر دو حالتش رو گرفتم و خیلی خوبه :-)
پاسخ دادن | پاسخ به نقل قول | نقل قول کردن

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید