امروز بهترم. به صلح با خودم نزدیکتر می شوم. به لحظه های سکون خودم.آفتاب هم هست و این همه ی ماجراست.دیروز در مه و باران سمت وال اسریت رفتم تا کلاس داستان نویسی و خواندن داستان کودکی کیف سیاه با مارک سفید بوستون.

افتاده بودم توی جانم.رفتم و گوشه ای ایستادم. یک اتاق کار بود با پنجره ای رو به ایمپایراستیت. ایمپایر به شکل اهورایی در مه فرورفته بود. لحظه ای از ذهنم گذشت خوش به حالش.. و بعد دوباره به خودمبرگشتم. به پنجره ای که کاملا در زاویه ی رو به روی آن ساختمان است. و دوباره به خود زیرین بازگشتم. به من که مدت هاست از دنیای بیرون، از اتفاق های پشت پنجره، از موفقیت،از رقابت، از آدم ها و جهان پر زرق وبرق شان دور شدهام.با کلمه ها هم نشین و غم زده وشاد و...

 انجا بود که برای رهایی از حسی که افتاده بود توی جانم- بعد از خواندن قلب های قرمز – رخ داد تصمیم گرفتم صدایی بگذارم. صدا... و امروز هم باز نوشتم ونامه دادم و خلاص شدم و گیجی... گیج است. نمی داند چه باید گفت. بی حرف است. بی کلمه. بی جهان...

.

امروز پر شده ام از کلمه. کلمه های زیاد. کلمه های سرشار. پر شده از قصه و داستان. تمام دیروز را نشستم و به شکل میخکوب شده ای کتاب روزها و رویاها را شروع کردم به خواندن.کتابی که با هوای مه آلود نیویورک همخوانی داشت. بیرون پنجره باران تندی می زد. پنجره را باز گذاشته بودم. رفت و امد مه را می دیدم که ساختمان ها را تار و ناپیدا می کرد. رود را می دیدم که وجود نداشت.

امروز آفتاب است. نور پاشید توی خانه. نسیم سردی می وزد اما آفتاب... این حضور گسترده ی خوشحال کننده...

.

امروز رمان خاموش خانه را تمام کردم. بعد دوداستان از ایستگاه بعدی نیما قهرمانی خواندم. بعدترش یک داستان فوق العاده از هفت گنبد خواندم. چقدر خوب بود امانت داری خاندان آباشیدزه

.

دیشب وقتی ساعت ده شب از کلاس رسیدم خانه خیلی گشنه بودم. خیلی. قرار شده بود ح پیتزا سفارش بدهد اما وقتی من رسیدم چیزی در خانه نبود. گندترین اتفاق ممکن. گشنگی و تشنگی و خون و بی حوصلگی و گیاه عشقه ای که توی تنم می چرخید و مدتی بود همه ی قلبم را تسخیر کرده بود تا جایی که تصمیم گرفته بودم تجربه ی الف یا سین را بپرسم. او در سی و اندی سالگی که هنوز دختر نداشت.

نپرسیدم. به ح گفتم دلم میخواهد توی یک وسیله ی رونده بنشینم و مثل شیرین عقل ها بیرون را از پشت شیشه تماشا کنم. به ح گفتم دلم رفتن می خواهد. دلم دیگر تو را نمی خواهد و خسته شده ام از حضور همیشه پررنگش. از مهربانی بی قدر و بی اندازه اش. از خوبی اش... از همه چیز. گفتم می خواهم از زندگی دو نفره مان مدتی آف بگیرم. کاش جهان و زندگی و رابطه ها آف داشت.

.

گفت الان پیتزا می آید. به بوی سیر فکرکن. به نوشابه ی خنک... غذا را که خوردم کتاب خواندم. کمی یادم رفته بود هوایم را . اما کمی یادم بود.

 

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید