درهای نیمه باز را که میخوانم نوشته روایت می کنم. چون هرچیزی که روایت نشود دود می شود ومی رود توی هوا...

من هم دوست دارم یک چیزهایی دود نشود. مثلا ان روز که چهار نفری دخترانه با ماشین میم با هم رفتیم باغ و با مامان و سه تایی رفتیم فیلم کوتاه دیدیم. سکوت را دیدیم و همه در سکوتی مشترک قصه ی خودمان و سینه ی تمام شده ی مادرمان را – مادر شدن تنهاتر شدن است. اضطرابی عمیق و مدام و لاعلاج...- را در فیلم می دیدیم. فیلم مارلون را دیدیم که آرزوی ناکام مادرش را برای بازیگر شدن باید برآورده می کرد درحالیکه دوست داشت آهنگساز شود.

فیلم سایه ی فیل را دیدیم. عشقی که ناکام مانده بود وهوایی که کم بود و دیگر نمی شد. و فیلم دیوار را دیدیم. و ساعت چهار که خیلی بامزه بود. فیلم دیوار کمی سخت تر بود فهمیدنش. بعد از سینما که بیرون آمیدم باغ خنک بود و روشن ونورانی. مامان عاشق باغ شده بود و می گفت بیست سال که در تهران زندگی می کند و اینجور جاها نیامده. می خواستیم ان روز تنهایی مامان را بکشانیم روی شانه های دخترانه مان. بی فایده... همیشه هست. تمام زندگی می تواند این صفت را با خود حمل کند اما هر چهارتایمان خوشحال بودیم. در کافه نشسته بودیم و چای می خوردیم و براونی گرم و بستنی و استیک و... از فیلم ها حرف میزدیم و میگفتیم کاش سیگار داشتیم و مامان چپ جپ نگاهمان می کرد و ما می خندیدیم. شاید از اینجا بود. از این نقطه ی مجهول نیامدهف از این تصویر آینده انگارانه بود که یک جایی دلم خواست سه بچه داشته باشم. دلم سه بچه می خواهد که با هم بیرون برویم. بیایند با ماشین من را ببرند و بچرخانند. زیاد نیست که؟ هست؟

آرزوهایمان به هم نزدیک شده....

حرف زدیم و برگشتیم و ماشین را نمی توانستیم از پارکینگ بیرون بیاوریم. بالای صخره ای گیر کرده بودیم. هوا خنک بود. نسیم بود. رایحه ای در هوا پیچیده بود. ساده شاد بودیم. بی حرف و در سکوت وقتی خیابان های تهران را در شب زیر لاستیکهای ماشین طی می کردیم.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید