
نمایشنامه ای برای سه اتاق و یک پشت بام.
یکی از بهترین کتاب هایی که خوندم. یکی از بهترین برانگیزاننده ترین های این روزها. نغمه ثمینی همیشه من را به اینجا می کشاند. به این رهایی و آزادی خیال و نوشتن و عمق هایی که لایه لایه می کاود و می رسد به رگ و ساقه و برگ هایی که در خیال جوانه می زند بی شک.
آزاد. رویا. هامون. ماهان. پرنیان
هریک قصه ای دارند و هریک فکر می کنند محو شده اند در خانه و از نظرگاه دیگری. یکی از نزدیک ترین نوشته هایی که این روزها در باب خانه دنبال می کنم نوشته های خانوم شین است.شیدا اعتمادی در همشهری از زوایای مختلف خانه می نویسد و دل من را می برد. این نگاه دقیق و جزیی که به قصه و جهان دیگری رو به شکاف های نور و آجرهای قرمز می رسد روح از من بیرون می کشد.
.
" این سال ها کلید خونه مهم ترین نقطه ی اشتراک ما پنج نفر بود. کلیدهایی با شیارهایی مشابه توی جیب همه مون که وادارمون می کردن هرجا که بودیم شب برگردیم این جا."
.
زندگی آزاد پدر خانواده که تنهاست و به تنهایی فکر می کند و محو شده است و با عشق قدیمی حرف می زد. همه ی اتفاق ها در روزی می افتد که آخرین قسط خانه تمام شده و آن ها صاحب خانه شده اند بعد از سی سال و حالا نوعی پوچی در فضای خانه حاکم است. نوعی پوچی روابط و دور افتادن از هم و محو شدن از نظرگاه یکدیگر. هرکسی دارد به تنهایی زندگی می کند در خانه. امروز روز تولد هامون هم هست. پسری که افلیج است و باید از بدن بیرون بیاید و تبدیل شود به یک هیولای مغزی کامل.
.
" چه اهمیتی داره وقتی این همه آدم نامریی توی دنیا هست؟ تبتی ها برای چینی ها نامریی ان. عراقیا برای آمریکایی ها. بوسنایی ها برای صرب ها. تو خودت نامریی نیستی برای خیلی ها؟"
.
" تموم روزهای عمر من رو همین خونه بلعیده با این نمای سفید دودگرفته ش . تمام خوشی هام رو . تموم داردوندارمو. امروز صبح بالاخره آخرین قسط رو می دم و می بینم که دیگه هیچی ندارم که به خاطرش زنده باشم. که به خاطرش اونا منو بخوان."
.
هامون راوی سوم شخص و دانای نمایشنامه است که از همه چیز باخبر است. او به خاطر بیماری عجیب ش قادر است به ذهن اعضای خانواده وارد شود.
.
داستان زندگی رویا که دلبسته ی شخصیت تلویزیونی ست و همه ی زندگی اش رو به روی سریال های تلویزیون در آشپزخانه و سابیدن لکه ی روعن گاز می گذرد.
" یه عمر هیچکی منو ندید توی این خونه. هرچی وسیله ی برقی اومد تو این خونه،من نامریی تر شدم. ماکارونی پز برقی، چایی درست کن برقی، شوهر تروخشک کن برقی. فقط لکه ی چربی ساب برقی هنوز نیومده.
.
" خونه یعنی جایی که به ادم هاش تعلق داری. وگرنه با هتل و زندون هیچ فرقی نمی کنه. خونه ی تو منم."
.
" رودن بود که یه بار دست های یه مجسمه رو شکوند که بقیه ی جاهاش زیر سایه ی زیبایی دست ها گم نشن."
.
قصه ی پرنیان در وان حمام خانه که در حال سقط کردن بچه اش با قرص است و با بچه اش حرف می زند و از تفاوت نسل ها می گوید.
" اوه چه حوصله ای داشتن اون ها. خوب تهش به همونجا می رسن که ما دو روزه می رسیم. خب الان دوره ی سرعته. همه چی پر سرعته. پخت و پز سرعت. اینترنت پرسرعت. عشق پرسرعت. تو هم مال همین دوره ای."
.
پرنیان بچه اش را می اندازد و از او چند ماهی سرخ خارج می شود و هامون ان ها را از کف حمام برمی دارد.
.
هامون با ضبط صوت ش در حالیکه با دختری به اسم نیلوفر حرف می زد همه ی ماجرای پنهان زندگی خانواده را برملا می کند.
" اخه مگه میشه بهار باشه و یه دختر با موهای بلوطی که از زیر مقنعه اش بیرون پرواز کرده بیرون تنها نشسته باشه رو نیمکت تو محوطه ی دانشگاه و خداحافظ گری کوپر بخونه و ادم یهو عاشقش نشه؟"
.
" این یه هپکو لامفادیای حاده. یعنی ویرانی کالبد به بهانه بازسازی فکر. ساده ش می شه یه جور انقباض جسم به نفع انبساط ذهن. به جور تحلیل بدن و گسترش جنون آمیز فکر. می شه بهش گفت سرطان ذهن. امروز بیماری لگد اخرش رو می زنه. اون وقت همه چیز تمومه اما انرژی ذهنی هیولاوار همه جا منتشر می شه."
.
ماهان که نقشه ی فرار با دوست دخترش را دارد و می خواهد با بادکنک هایی که محسابه ی دقیق فیزیکی کرده به آسمان پرواز کند.
"چون اصولا به لحاظ روان شناسی زنانه، عشق یعنی ناشناخته. یعنی زن ها به محض اینکه چیزی رو نمی شناسن یا فراموشش می کنن یا عاشقش می شن."
.
" یکهو تو پونزده سالگی بیزار شدم از پونزده. از این همه ادم معمولی بودن. از متوسط بودن. بعد خودکشی کردم. خوندم. خوندم. اینقدر خوندم که از یه پونزده بگیر شدم نفر چهارده کنکور. اما یه اتفاق عجیبی افتاده بود. دیگه کسی من رو نمی خواست. تا وقتی یه پونزده بگیر حرفه ای بودم، همه دوستم داشتن. به نظرشون بی دردسر و بی خطر می اومدم اما بعدش یه جوری همه شروع کردن به نادیده گرفتنم. شدم یه غریبه وسط همه ی پونزده بگیرا. داشتم دیوونه می شدم. دیدم یهو چقدر تنهام و چقدر پونزده بگیرا زیادن و چه اتحاد غریبی بین شونه. یه فراماسونری آشکار که غریبه توش یا محکوم به مرگه یا فراموشی."
.
ماهان همه چیز را به لحظا علمی بررسی می کند.
" برو مهسا. به لحاظ شیزوفرنیک شاید تو هم یه وهم باشی. آره دارم می بینمت عزیزم اما به لحظا بصری همه ی این ها می تونه خطای دید باشه."
.
هامون برای نیلوفر تعریف می کند که او و خانه هر دو با هم همزادن. نطفه ی او در این خانه بسته شده و امروز که قسط خانه تمام شده است او هم در روز تولدش تمام می شود.
.
" خونه همینه دیگه. مثل آدم زنده قهر می کنه. آشتی می کنه. زشت می شه. زیبا می شه. هپکولامقادیای حاد می گیره. خونه همینه دیگه. بهترین جای دنیا."
.
این کتاب هشت بار بازنویسی شده است.
.
حسودی به تو نغمه ی عزیز...