فصل مهاجرت به شمال به عنوان بهترین رمان عربی قرن بیستم معرفی می شود. ادبیات عرب و گرما و کلمه های ژرف اش و شاعرانگی بی حد و بی بدیل اش، جان مرا می برد. فرهنگ آشنای نماز خواندن و پیرمردهای محترم قبیله و زندگی های عشیره ای، نشستن در قهوه خانه ها  و فضای به دقت نوشته شده ی آن. که به راحتی می توان با آن ها ارتباط برقرار کرد. فضای کتاب به شدت خاص و عجیب است. در هم آمیختگی زندگی مصطفی سعید با زندگی موریس و زن روستایی اش که در نهایت هم خودش و هم پیرمرد را می کشد و تاثیر روی راوی به شیوه ای که در زندگی مصطفی سعید ذوب می شود.

.

در ابتدای کتاب ماجراهای دردناک و کمدی تراژدی ترجمه ی کتاب به زبان های مختلف روسی و عبری و فراسنه و آلمانی و انگلیسی را می خوانیم که بسیار در حق مولف ظلم می شود  مثل بعضی کشورها، روسیه و اسراییل هم در این زمان، کنوانسون حق مولف و نویسنده را امضا نکرده بودند و کتاب به فروش بسیار بسیار بالایی می رسد.

.

قسم عجیب زن طلاق دادن.

" اگر این لیوان باده را ننوشی قسم می دهم زنم را طلاق بدهم."

.

" ان گرمای زندگی طایفه ای را مدت ها بود از دست داده بودم. در هفت سالی که در آن سرزمین یخ زده زندگی می کردم."

.

"مادرم چای آورد و پدرم بعد از نماز و آدن مردم روستا شروع کردند به سوال پرسیدن. هزینه ی زندگی گران است یا ارزان؟ راست است که آنجا زن ها بی حجابند و با مردها می رقصند؟ درست است که بدون ازدواج و در گناه با یکدیگر زندگی می کنند؟"

.

"سه پیرمرد و یک پیرزن که آفتاب عمرشان لب بام بود مدتی خندیده بودند و فردا هریک به راه خود می رفتند. فردا نوه پدر می شود. پدر پردبزرگ می شود و کاروان همچنان به راه خود می رود."

.

"خیال می کنی این اتاق هم مثل زندگی رازی بزرگ دارد. اما هیچ چیز نیست. مطلقا هیچ چیز."

.

"اینجا سرزمین شعر و امکان است."

.

"همین آدم که می خواهد مشکلات سودان را حل کند در ماه های گرم از آفریقا به کنار دریاچه ی لوسرن پناه می برد و زنش از فروشگاه معروف هرود در لندن خرید می کند."

.

"زیر آفتاب تیز نیمروزی از مزارع آب خورده شبدر بخار داغی به هوا برمی خیزد. هر نسیمی بوی لیمو و پرتقال و نارنگی را با خود می آورد."

.

"نه برای تولدی دلشان غنج می رود و نه برای مرگی از غصه از پا در می آیند. موقع خنده می گویند استغفرالله و موقع گریه هم می گویند استغفرالله. همین و بس. من چی یاد گرفتم؟ آن ها سکوت و صبر را از رودخانه و درخت ها یاد گرفته اند. من چی؟"

.

"می گفت عرق تنت را دوست دارم. می خواهم تمام و کمال بویت کنم. بوی برگ های پوسیده در جنگل های آفریقا. بوی انبه و پاپایا و ادویه ی استوایی. بوی باران در بیابان های عربی."

.

"بارها از خودم پرسیده بودم چه چیز مرا به او این همه وابسته می کند؟ چرا ولش نمی کنم و نمی زنم به چاک؟"

یک عشق گوتیگ وار که با همخوابی و مرگ  به پایان می رسد. فضای بسیار بسیار خاص.

"تیغه را میان سینه اش رها کردم و او پاهایش را در پشتم جفت کرد. آرام چشم هایش را باز کرد. چه نشئه ای در آن چشم ها بود. انگار که زیباترین موجود جهان بود و خ ون گرم از سینه اش بیرون می زد."

 

 

.

 

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید