
دو داستان خوب مجموعه که حال و هوای بی بدیل امضای نویسنده را با خود دارند. مگس و داستان آخر - جیب های بارانی ات را بگرد.- تمام ستاره ها به این دو داستان تعلق می گیرد.
داستان آخر یکی از بهترین و ناب ترین ایده های روان کاروانه و هراس انگیز.
بیمار روانی و مراقبش که در طول زمان جایشان عوض می شوند و هویت یکسانی پیدا می کنند.
.
داستان مگس از قرار گرفتن آدم ها در یک موقعیت و حرف هایی که بین شان زده می شود در غیاب دختری که مرده است قصه هویدا می شود. فضای خاص قصه های اسماعیلی.
.
حتمی دیو به روی دست چپ
شعری از کبوتر راشدی که همان لحظه برایش فرستادم و انگار قاصد کلمه ها شده باشم ذوق کرد از دیدن شعرش در کتابی دیگر
.
حتمی دیو به روی دست چپ خوابیده بود که عطسه ها بیدارش نکرده تا به حال
.
و داستان اخر که چقدر جان داشت.
.
روزی که باران ملایمی هم می آمده و از پنجره ی باز همسایه ی کناری آواز بنان به گوش می رسیده زنش را با قیچی باغبانی کوچکی مثله کرده و بعد همه چیز را فراموش کرده.
.
درخت ها را طوری هرس می کرده که شکل مرغابی می شده."
.
یکی از پلیس ها درست دوسال بعد که توی دفتر کارش نشسته بود و چایش رامی خورد ماجرا را اینطور تعریف کرد."
.
ممکن است آن ساعت صبح مثل ادم نیمه دیوانه ای خودش را پشت کمد قایم کرده باشد و به صدای نفس ادم گوش بدهد.
.
دوچرخه را دیده و یکدفعه یاد زندگی ان بیرون افتاده. ما به آن می گوییم هجوم خاطرات گذشته.
.
"هوا بوی برگ می دهد."
.
"یک چیز زیبایی در آن خانه جریان داشت. یک چیز زیبا و سیال. به هر حال فردا همان روز، سی و دو زن را می کشد و به آوای بنان گوش می دهد و بعد هم همه چیز از حافظه اش پاک می شود."
.
"این بارانی ات هم بدجور زهوارش در رفته. باید یکی برای خودت بخری." لبخندی می زنم و به جیب بارانی ام دست می کشم. بعد دستم را توی جیبم می برم و چند بار لمس می کنم. نوک تیز و دسته ی بیضی شکل قیچی باغبانی."
.