من دوست ندارم این چیزها را بنویسم اما می نویسم. یعنی از وقتی که می نویسم شجاع تر شده ام. خودم را می توانم پاره کنم و لایه لایه به زیرین ترین و تنهاترین و عنق ترین خودم برسم. این شجاعت را مدیون کلمه ها هستم و شما فکر می کنید چقدر سانتی مانتال است این حرف ها.. بی خیال بابا. کلمه کیلویی چند است؟ 
خوب شما هم راست می گویید. من خودم دیده ام که عددها کیلویی چند است و کلمه از طرف دیگر کیلویی چند؟
اصلا چرا راه دور برویم؟ همین خانه ی خودمان. یک مشت عدد و یک مشت کلمه هستیم که با هم زیر یک سقف زندگی می کنیم. من همیشه کلمه هایم را پشت برگه های سفید عددهای او می نویسم. من همیشه داستان ها و قصه ها را روی برگه های آ4 می نویسم. یک طرف عددها هستند و سمت دیگر کلمه هایی که به غایت سرعت با خودکار نوشته شده اند.
به عبارتی با این دستور نوشتن کلمه ها در درجه ی دوم عددها قرار می گیرند. یعنی اولی عددی نوشته می شود و تمام که شد کلمه های من شروع می شوند. کلمه های من خیلی فقیرند. اما عددهای او خیلی پولدارند. عددهایش عینک های اصل و گران ری بنی می زنند. یعنی می روند از خود شرکت ایتالیایی نیویورک ری بن مارک می خرند. باور کنید. بماند که همان اصلش را هم برای یکی از فامیل ها خریدیم 500 دلار. اخرش که باز کردند گوشه اش نوشته بود مید این چاینا.
و اینگونه است که من عاشق چاینا می شوم و به حال مارک بازها می خندم.
حالا کجا بودیم؟ بله عددهای او را می گفتم که گاهی بارانی چرم می پوشند و کیف وکفش لوییس ویتون و کلا هر قرتی بازی را که بخواهند در میاورند.
کلمه های من با اینکه با رنج خم می شوند و کش و قوس می آیند اما خبری از این تیپ و قیافه ها نیست. همیشه به غایت ساده اند و فوقش چیزی سنتی چشم شان را بگیرد و تن کنند.
.
می خواستم بگویم که کلمه های من با همه ی فقرشان اما مرا شجاع کرده اند. من می توانم خودم را پاره کنم. و کسی که می نویسد این را می فهمد. این قرار گرفتن خود در برابر خود و تماما به مغاک خویش رفتن آنقدر که فکر می کنید ساده وسانتی مانتال و امری لاکچری نیست که با نوشتن گاه گاهی دفتر خاطرات  کپشن های اینستاگرام به دست بیاید که ممارست می طلبد و عرق ریزی وحشیانه ی ذهن. 
بعد از این همه سال نوشتن، ذهنم گاهی چنان عرق می ریزد که بوی گندش هم دیوانه ام می کند و هم شعفی می آفریند که ناگفتنی ست.
.
دیروز داستانی می نوشتم که در ان شخصیت اول داستان در خارج زندگی می کند و هر چیزی را که با زبان دومش شرح می دهد همگان می پرسند چی؟ چی گفتی؟ میشه دوباره بگی؟
 و کلا هیچکس حرف او را نمی فهمد. حالا هرچقدر بدون غلط و مرتب حرف بزند اما لهجه یا هرچیز دیگری این سوال همیشگی را همراه دارد. و شخصیت خودش را در این وضعیت و موقیعت مزخرف مقصر می داند.
این منم. دقیقا بخشی از من است و اینکه می گویند نویسنده باید تخیل کند و از تجربیاتش کمی فاصله بگیرد و همیشه خودش را ننویسد یک دروغی بیش نیست. در همه نوشته گوشه هایی از نویسنده حضور دارد. خوب و بد ندارد. اما این انکارنشدنی ست.
همین امروز ایمیلی امد از ظرف ساختمانمان که امروز جشن است در سالن احتماعات و کاندیدیت اعلام می شود و فلان... من فکر می کنم خوب چرا این را برای من فرستادی؟ چون در این ساختمان زندگی می کنم؟ و کلا این ایمیل ها را باز نمی کنم. چون نوعی دوری بین ساختمان و اداره ی امورش و کلا کشور و اداره ی امورش و خودم می بینم. هردویمان اینطور هستیم. حیت او که پنج سال بیشتر از من در اینجا زندگی می کند.
 حتی ان دوستمان که سیزده سال است اینجا زندگی می کند و دیوانه ی کتاب است این عدم تسلط را حس می کند. این دوری و مسلط نبودم است که خیلی چیزها را حل می کند. که گاهی از خارج نشینان نوعی آرمان نگری را می بینم. چون مهم نیست. چون انقدر اتفاقات عجیب و زجرآور نیست برایمان. چون هستیم اما دوریم. در نقطه ی اصلی ماجرا هستیم اما سر شده ایم.
 یکی از مثال های بارزش را در یکی از ترس های موهوم- البته چرا موهوم در این خر تو خری های هر روزه که گاها با فاصله ی چند ساعت از بیخ گوش خودم رد شده است.- می بینم. من همیشه از اینکه در تهران باشم و مورد حمله و اتفاق و هجومی و عمیلیات تروریستی قرار بگیرم بسیار بسیار آشفته تر و ترسیده ترم تا در اینجا. یعنی حتی فکرش هم من را شب ها بیدار نگاه می دارد. اما اینجا ان ب م بی که در سطل آشغال منفجر شد من چند ساعت پیشش انجا بودم... یعنی انگار همه چیز لایه ای از مه دارد روی خودش اینجا. نمی دانم چطور برایتان بگویم.. امروز اینجا همه مه است. باید نشانتان بدهم که چطور ان کشتی غول پیکر که چند روزی ست در رودخانه لنگر انداخته در مه فرو رفته. اینجا همان کشتی هستم نه غول پیکر بلکه گم شده در رودخانه ای در مه مغروق...

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید