به این حرف زدن های تلفنی عادت کرده ایم. هر دویمان به این روزهای جمعه و شنبه یکشنبه ی آخر هفته که با هم از داستان حرف می زنیم و داستان می خوانیم عادت کرده ایم. چه پول باشد چه نباشد. چه زمان باشد چه نباشد. از دو نسل دوریم. از نسلی که پدرم می خواست بجنگد یا اعتقاد داشته باشد به آرمانی یا زیر سایه ی خدا عطر بهشت را لمس کند اما کم آورد. همه ی آرمان ها در برابر زندگی کم می اورد. زندگی قوی تر از این حرف های اکلیلی و انتزاعی ست.
 اکلیلی کلمه ای بود که وقتی پانزده ساله  بودم در شعرهایم می نوشتم. کلمه ای که فکر می کردم شاعرانه ترین اتفاق روی زمین است. کلمه ای قرار است همه ی احساسات موهوم بشری را یکجا ترجمه کند.نمی کرد البته.پدرم با همه ی آرمانش به کلمه ها ایمان داشت. هنوز داشت. هنوز کتاب هایش را در خانه پخش می کرد و مادرم با او دعوا می کرد و وقتی مهمان می آمد اولش باید کتاب های او را از وسط خانه جمع می کردیم. بعد کتاب هایش را برد در یک زیرزمین و ابناری گذاشت بعد توی بالکن و بعد خودش دیگر تصمیم گرفت کتاب نخواند انگار. در شصت سالگی خودت شده ای یک کتاب زمخت از تجربهو دیده و شنیده.. خودت کم اورده ای در صفحه های کتاب خودت...
 نمی دانم. او هم کم اورده بود. حالا که بزرگ تر شده ام او را بیشتر می فهمم. به او شبیه تر می شوم تا مادرم. به انزوای او که توی رستوارن هم نیمکتی نزدیک به ما و دور از ما را انتخاب می کرد. که همیشه فاصله ای بود میان ما و او..
که او تنهایی را مثل یک زن مرموز و قوی از مادرش به ارث برده بود و در تمام سال های زندگی اش حمل و نقلش می کرد. از این شهر به ان شهر. از این جاده به آن جاده...
قرار نبود این ها را بنویسم. قرار بود از کتابی که در این چند روز تمام کرده ام بنویسم. کتاب پایکوبی را خواندم.
 یک هفته است سی صحه نوشته ام و پخش کرده ام روی میز نهارخوری شاید که ادامه بدهم. نمی دهم. خشکی زده بر ذهنم و فکر می کنم چه بیهوده است این انگاره ها..
 میم می گفت با نون دوست شده و چقدر عاشق نوشته هایش شده و از من می پرسید که چرا تا به حال نون را به او معرفی نکرده بودم و چرا هیچ وقت از نون برایشان حرف نزده بودم که همچین دوستی دارم.
به میم و رهایی اش در دنیای آدم ها عبطه می خورم. اینکه می تواند به راحتی بدون مرزها و دیوارهای دانش و کتاب و دانایی که پرده های زخیم " تر" و "ترین"می شوند در بسیاری از موارد دوست باشد. مهربان باشد. شاد باشد و ادم ها را دوست داشته باشد و ادم ها هم او را.. او زندگی را با خودش جمل می کند رها و بی مرز.. در او زندگی تلخی دارد. درد دارد. نفس تنگی دارد اما وسیع است و پهناور...

دیدگاه‌ها  

# نجمه 1396-09-18 09:13
چقدر پراکنده و جمع بود این یادداشت
آره خیلی خوبه این توانایی این بی قید و بند و بدون باردار نظریات ها با بودن با آدمها ارتباط برقرار کنی
پاسخ دادن | پاسخ به نقل قول | نقل قول کردن
# راضی 1396-09-20 02:12
آره دقیقا خودتی :-)
به نظر منم خیلی کد امنیتی بی معنی ای داره.و از اون بدتر خیلی جاها از این مدل هاست که میگه " ادم بودن خود را ثابت کنید." بعد باید چند تا عدد سختو ضربدر هم کنی
پاسخ دادن | پاسخ به نقل قول | نقل قول کردن
# نجمه 1396-09-18 09:14
اوه این کد امنیتیت چقدر سخته
کلی اذیت میشم هر بار و بی‌خیال نظر دادن
پاسخ دادن | پاسخ به نقل قول | نقل قول کردن
# نون 1396-09-19 21:33
آقا من مردم از شوق که :roll: نون منم در اینجا؟
پاسخ دادن | پاسخ به نقل قول | نقل قول کردن

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید