دیروز در تونل زیرآبی نیوجرسی به نیویورک که بودم ایمیل نون را گرفتم که نوشته بود" من هر روز به اینجا سر می زنم ببینم چیزی نوشتی یا نه؟ اما خبری نیست."
راست می گفت. افتاده بودم توی بی خبری. منتظر یک خبر ویژه بودم اما یادم رفته بود هیچ خبری ویژه نیست آنقدرکه انتظاراش را بکشی. 
رسیده بودم به جمله ی پارمیندس مرحوم" مگذار عادت ناشی از راه طولانی چشم هایت را کور کند."
 عادتی که حاوی موادی ست برای کور شدن و ندیدن چشم. عادتی که با خودش گردوغبار به همراه دارد. چشم هایم کور شده بود. هیچ چیزی نبود برای نوشتن. همه چیز جزییات پیش پاافتاده ی روزهای نزدیک کریسمس بود آن در دیوانه خانه ی نیویورک.
چطور ممکن بود هیچ چیزی نباشد. مشکل از من بود بدون شک. دوباره نگاه کردم. موبایلم را که داشت یکی از داستان های صوتی احمدمحمود را پخش می کرد، پاوز کردم و در سکوت اتوبوس خیره شدم به پنجره که کثیفی و دوده ی دیواره ی زیرگذر را نشان می داد نه هیچ چیز دیگری. هیچ...
به یکباره یادم امد که سال اول وقتی فهمیدم این پل که ما را به منهتن می رساند زیر رودخانه ی هادسون دوست مهربان من ساخته شده است. یعنی ما داریم از زیر آب رد می شویم. ان موقع خیال پردازی بود که هجوم اورده بود. خیالات مثل  کاش جنش پل را شیشه ای می ساختند که آب و ماهی ها را ببینم.
ما داشتیم از زیر آب رد می شدیم و این شبیه معجزه بود. این ویژه ترین خبری بود که من به مدت دو سال فراموشش کرده بودم. معجزه های دست ساز آدم ها که آنقدر در اطرافمان زیاد شده، که از فرط حصور، پنهان شده اند. دیروز دوباره به معجزه ها بازگشتم. به چشم های تازه ام.
زبه خانومی که سگش را در خیابان پنجم نیویورک راه می برد و لباس و شلوار ورزشی آدیداس به سگ پوشانده بود و در میانه های راه یک لحظه ایستاد و از توی کیفش، یک کلاه سانتا از همان قرمزهای گلوله دار که بابانویل می پوشد بیرون آورد و گذاشت روی سر سگ. و بعد هم هیاهوی رنگی شهر و فروشنده های خاورمیانه ای و ترک و کرد وپاکستانی و اروپایی و برزیلی که امده بودند توی پارک تا محصولاتشان را بفروشند. یک لباس کشمیر دیدیم 250 دلار. همین.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید