نشستن به مثابه ی نوشتن. باید یک فکری برای لپ تاپم بکنم. باز باشد گوشه ی خانه. چسبیده به برق و اینترنت منتظر من باشد. بی قرار انگشست های من. باید با هم دوست تر باشیم. به او نیاز دارم. به او. به تو.. هی. با تو ام. می شنوی؟
.
عید شکرگذاری رفتیم خانه ی پزشک ها. 12نفر بودند. زن و شوهر. نورولوژیست. چشم پزشک. دندان پزشک. جراح قلب و..
 خانه شان ده تا اتاق داشت و سه طبقه بود وسط جنگل رو به پاییز. هیزم ها را چیده بودند کنار قایق شخصی شان و پنج ماشینی که در دشت پارک شده بودند. ماشین های خیلی بزرگ آمریکایی. به شیوه ی آمریکایی ها که دوست دارند همه چیز در سایزهای بزرگ باشد. بزرگی به مثابه ی زیبایی و کاربردی بودن و خوب و مفید بودن و .. همه چیز...
آن پایین، توی زیرزمین، کارگاه بزرگ نجاری و بوی چوب با 5 ماشین پورش و کوپه زرد و سبز و بنفش و 6 موتورسیکلت که جکی امشب در شیم لس سوارش بود. دلم برای جکی تنگ شده بود. آمد و رفت. 
دلم برای فیونا و لیپ می سوزد. یک جا هم دلم برای مندی خیلی سوخت. آن جایی که لیپ با بچه های کالج ام آی تی به رستوران آمده بودند و مندی روی میز را تمیز کرد و از آن ها اوردر گرفت. مندی بود که برای لیپ فرم ورود به کالج را پر کرده بود.
خانه شان را می گفتم و اتای چوبی که اتاق ساعت ها بود. کلکسیون ساعت های مختلف و لاکچری و صدادار و پاندول دار و... ساعت ها را دوشت داشتم. ساعت ها بهشت اند.
میم قشنگ ترین خوشامدگویی آمریکا را داشت. با لباسی قرمز و لب هایی سرخ و لبخندی گشاده. میم شبیه پولدارها نبود. حتی دال هم که چهار بورد تخصصی داشت هیچ ربطی به آن چیزهایی که در ذهن ما به عنوان پولدار شکل گرفته نداشت. آن ها لبخند را بلد بودند. گرم بودن را بلد بودند. گرم بودن را به آسانی به ادم ها نمی دهند. این را من فهمیده ام. گرم بودن، کلاس درس سختی ست که با لبخند آغاز می شود.
دخترها را دوست داشتم. زیبا. لوند. مهربان و گرم.
دخترهایی فراموش شده در این دیار.. مدت ها بود فراموششان کرده بودم.
 داستانی نوشتم از دو کاراکتر پرنده ها. زبان شان را دوست دارم. یکی شان خیلی بی ادب است و دیگری ادیب است و مودب. با استاد خواندیم و گفتیم از پس ضد کلیشه خوب برآمده ای اما هنوز جا دارد. باید بازنویسی شود. این سخت ترین کار عالم.
 امروز تا امدم به خودم بجنبم و به کتابخانه برم ساعت گذشته بود. افتادم به جان خانه و فرش ها را بلند کردم و مبل ها و میزنهارخوری و گلدان ها و کتابخانه را جا به جا کردم. به نور نشسته ام در دوردست. یکی از مبل ها را به پنجره چسباندم و رمان یاسمن را خواندم و دیدم بعضی از شخصیت ها را هردویمان می شناسیم. باید مسیج بزنم و بگویم دکتر فرامرزی کتاب همان دکتر عین خودمان در گروه سینما و تیاتر نیست. قطعا هست. حتی زن و بچه اش هم در تورنتو زندگی می کنند.
چیزهای زیادی بود که می خواستم بنویسم. نمی دانم کجا رفته اند. کتاب هایم را می خوانم و آشفته ام. ذهنم دوباره از جا ردرفته است. باید برش گردانم. منتظر جواب مریم و سارا و ریچل و کارلر می مانم. داستان هایم رامی دهم دست ان ها. آن ده هزار کلمه ی الکن را...
ح سرفه می کند و شطرنج بازی می کند. روزها را می شمارم. بیست روز مانده تا اتاق آبی مان. تا خواهرانم. تا جوانه های سبز بودنم تا ازغوان هایم، شاخه های خونی جداافتاده از من

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید