در کلاس عکاسی قرار شده به خودم فکر کنم. به خود قبل از مهاجرت و بعد از مهاجرت. خودی که مدت هاست به او فکر نکرده ام. خودی که انگار بین سوژه های مختلف داستان های خوانده و نوشته و در حال نوشتن گم شده. خودی که قصه هایش را با تکه هایی از خیال و رویا و واقعیت توی رگ های آدم های کاغذی و شیشه ای تزریق می کند و با هر سُرنگ، انگار کمی از خودش را می میراند.
 به خودم که فکر می کنم کم می آورم. انگار همه چیز بدیهی و بی معنی و بورینگ است. تمام این روزها لابه لای خواندن ها و نوشتن ها و دیدن ها و خندیدن ها و لحظه های کش دار بارانی به "او" فکر کردم که شبیه ترین به من است و قرار است " خود من" باشد. 
.
دیروز داشتم "مترجم دردها" می خواندم. جومپا لاهیری که خودش مترجم دردهای خلا و روح و روان است. که آشناترین است به ظرایف. که آدم نیاز دارد بخواند و با نویسنده های دور و نزدیکی مثل جومپا آشنا باشد تا بفهمد کجای خودش ایستاده. جومپا دست من را گرفت و برد به چهار سال پیش.
چهار سال پیش هنوز دختر زیبایی بودم که زیبایی برایش صفتی درخورِ تلاش بود. موهایم را از بالا بسته بودم. به دو قمست مساوی، نیمی روی شانه ها و نیمی صاف جلوی صورت، چشم ها سیاه سیاه با مداد و ریمل و سرمه، پیراهن توری سرمه ای و...
تولد دعوت بودم. تولد فارسی زبانان نیویورک. از اولین مهمانی هایی بود که در خارج از ایران می رفتم. شاید فکر کنید درستش "ایرانیان مقیم نیویورک" باشد که در دعوت نامه ی فیس بوکی ایونت هم همین را نوشته بودند اما من می گویم فارسی زبان. چون تنها نقطه ی مشترک میان دویست نفرمان(کمی بیشتر و کمتر) همین کلمه های فارسی بود نه ایران و دوره های مشترک و دردها و خاطره ها ی شبیه به هم...
شما نمی توانید تصور کنید که به یک تولد دعوت شده اید که مثلا دختر فلان سرهنگ قبل از انقلاب و پسر فلان آقازاده ی بعد از انقلاب و مادر فولان فرد مذهبی معروف و همسر فلان چهره ی علمی شاخص و خواهر فلان خواننده ی لس آنجلسی و برادر فلان استاد بزرگ فلسفه و ... همه  با هم نشسته اند و فارسی می خورند و فارسی می نوشند و فارسی می خندند و...
میهمانی ملغمه ای بود از همه ی این آدم ها که اگر دوباره توی مرز ایران می گذاشتی شان خرخره ی هم را می جویدند یا حداقل چشم غره ای کوتاه و بلند نثار یکدیگر می کردند. آنجا بود که معجزه ی فارسی و شکر بودنش برایم برقع برانداخت.
چراغ ها را خاموش کردند و شروع به رقصیدن کردند. تاریکی خیلی خوب است. قشنگترین خودبودگی ها را با خود به ارمغان می آورد. میان نورپردازی های قرمز و آبی از دوستم پرسیدم تو هم فکر می کنی اینا واقعی نیست؟
گفت: یعنی چی؟
نمی توانستم توضیح بدهم.هر توضیحی فضا را مسخره تر می کرد. دوستم حتما فکر می کرد به خاطر نورها و اتمسفر سوریال، توهم زده ام و دارم چرت و پرت می گویم. آن موقع نتوانتسم توضیح درستی بدهم. اما حالا می توانم آن لحظه را دوباره نگاه کنم. حالا آن لحظه و آدم ها و کلمه های فارسی که توی هوا مثل گرده هایی بی جان پخش می شدند و عمرشان ثانیه ای بیش نبود را می فهمم.
آن روز، آن مهمانی، آن آدم ها و آن دورهمی، شبیه یک تصویرِ برساخته ازدنیایی دیگر بود. انگار کن که عالم مُثلی داریم نه از آن نوع فلسفی اش که افلاطون می گفت. فقط جایی دیگر که اضلاع حقیقی زندگی جاری ست و حالا این فضا شده گوشه ای از آن عالم.
.
" حالا که می دانستم آقای پیرزاده هندی نیست بیشتر توی نخش رفته بودم. یک ساعت جیبی داشت که کوک می کرد و روی میز می گذاشت.آن ساعت، زمان داکا را نشان می داد. احساس گنگ و مبهمی پیدا کردم. یک آن متوجه شدم زندگی، اول توی داکا جریان دارد. مجسم کردم دخترهای آقای پیرزاده از خواب بیدار شده اند. موها را با روبان بسته اند. صبحانه شان تمام شده و حالا دارند حاضر می شوند بروند مدرسه. غذا خوردن و باقی کارهای ما فقط سایه ای از چیزهایی بود که انجا اتفاق می افتاد. شبح عقب افتاده ای از جایی که آقای پیرزاده به آن تعلق داشت."
.
 
این جمله را که خواندم احساس کردم آن میهمانی و آن روزها تا مدت ها سایه ای بود از زندگی در ایران. انگار ایران بود که حقیقت محض بود و اینجا قرار بود واقعیت را با سعی و خطا بازسازی کنیم. این یکی از قصه های جومپاست که از پدر و مادری هندی در آمریکا به دنیا امده و به خوبی با جزییات هر دو فرهنگ آشناست.
همان روزها یک بار خانه ی " اولگا" رفتم. دختری روس بود که در بروکلین زندگی می کرد. توی هال دو ساعت خیلی بزرگ عین هم آویزان بود. یکی به وقت روسیه و سن پترزبورگ و دیگری به وقت آمریکا و نیویورک. او هم مثل آقای پیرزاده در تلاش بود تا با کوک کردن ساعت، زندگی در دو دنیا را روی دیوار خانه اش کوبیده باشد.
.
یک فکری هست که همیشه ازبیان کردنش با صدای بلند می ترسم. اما می گویند ترس از ترس از خود ترس، جان کاه تر است. با صدای بلند می گویمش. اینکه شاید روزی برسد که اینجا بشود آن عالم مُثل، آن حقیقت محض و الگوی جهان های دیگر، بعد ایران و ادم ها و زندگی های جاری در آن، حکمِ کاغذهای الگو را پیدا کنند. بشوند آن زندگی هایی که قرار است دوباره واقعی بودنشان را از نو بسنجیم و بسازیم.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید