نه ساله ام. در یکی از شهرهای کوچک ایران زندگی می کنم. دبستانی هستم و هر روز صبح از زیرِ پل عابر پیاده رد می شوم. زیر پل، آدم هایی خواب هستند که وقتی بزرگ می شوم می فهمم معتادهای سُرنگی هستند. آن موقع نمی دانستم و از کنار آدم های خواب، پاورچین و آرام آرام رد می شدم که مبادا شیشه ی نازک خوابشان بشکند.
سرمای خشکی توی زمستان هان آن سال ها بود. سرمایی که دست ها را قرمز می کرد و انگشت ها را به سوزش می انداخت. 
نه ساله ام و یک آرزو بیشتر ندارم. به خدا هم گفته ام. با هم شرط بسته ایم که اگر به این یک آرزو برسم، فقط به همین یک آرزو دیگر هیچ چیزِ هیچ چیز دیگر نمی خواهم. هرگز آرزوی دیگری نخواهم داشت. اصلا مگر آدم ها چه چیز دیگری از زندگی می خواهند که من بعد از برآورده شدن این رویا بخواهم؟
هر روز که از مدرسه برمی گردم چه آن روزهایی که صبحی هستم و ساعت دوزاده و نیم خانه هستم و چه روزهایی که بعدازظهری هستم و ساعت6 به خانه می رسم، تلویزیون ، یک پلاستیک را نشان می دهد که دکمه ای قرمز دارد. پلاستیک توی جیب های مانتوی مدرسه ی همه ی دبستانی ها جا می شود. دکمه را که فشار بدهی، پلاستیک گرم می شود و می توانی دست هایت را توی جیب مانتویت گرم کنی.
آرزویم داشتن یکی از آن پلاستیک های گرم و جادویی ست. فکر اینکه یک چیزی توی جیب هایم دارم به مثابه ی منبع گرما و دست هایی که دیگر از سردی، سرخ نمی شوند من را می برد تا آرزوهای محال.
.
پروست در جست و جوی زمان از دست رفته، راویِ جوانی دارد که بعد از خوردن نهارش با انزجاربه اطرافش نگاه می کند و از تصویر نهار نیمه خورده و کتلت بی مزه و رومیزی ای که گوشه اش تا خورده و مادری که در انتهای اتاق نشیمن مشغول بافتنی ست...حالش به هم می خورد. ابتذال این لحظه با سلایق مرد جوان که آرزوی دیدن هلند و ایتالیا را دارد در تضاد است. راویِ پروست  مثل خودّ پروست در اطراف فرانسه زندگی می کند.
پروستّ دست او را می گیرد و به موزه ی لوور می برد اما او را به سالن نقاشی های باشکوه و بزرگانی چون کلودو و ورونر نمی برد. او را به سمت تابلوهای ساده ی شاردن می کشاند. تصویر ساده و عادی آدم ها و طبیعت بی جان و گلوله ی نخ و جعبه ی خیاطی و ...
راوی چرا باید از دیدن نقاشی های ساده ی شاردن خوشحال باشد؟ 
چون شاردن به او فضایی را نشان داده بود که در آن زندگی می کرد و می توانست با هزینه ای اندک دارای بسیاری از جذابیت هایی باشد که او پیشتر فقط با قصرها و زندگانی اشرافی همسان می دانست. بنابراین از این به بعد به آن شدت دردناک از عرصه ی زیبایی شناختیِ اطرافش رنج نمی برد.
شاردن با لحظه های معمولی طبیعت، دوباره چشم او را به جهان اطرافش باز کرده بود. همه چیز حتی یک لیموی ساده زیبا بود. شاردن با زبان بی زبانی می گفت: فقط به شکوه و جلال رم و زیبایی های ونیز و حالت غرورآمیز شارل اولِ سوار بر اسب اکتفا نکنید بلکه به کاسه ی روی میز، ماهی روی میزِ آشپزخانه و لایه های خشک گرده ی نان هم توجه داشته باشید.
یک شخصیت دیگر هم در این رمان وجود دارد که در یک عصر زمستانیِ مغموم از سرماخوردگی رنج می برد و روزهایش کسالت بار است تا اینکه مادرش به او یک فنجان چای با لیمو ترش می دهد. 
او می نویسد" به محض آن که آن مایع گرم را نوشیدم لذتی عمیق، حس های من را درنوردیده بود و ناملایمات زندگی برایم بی اثر شد. فجایعش تعدیل و کوتاهی اش توهم آمیز شد.
این مکاشفه ی باشکوه برای یکی با رفتن به موزه  و برای دیگر با چای رخ داد.
.
هنوز نه ساله ام و پول هایم را جمع می کنم و به آن جادوی گرم که در جیب جا می شود فکر می کنم. پول هایم همیشه کم است و از آن مهم تر و دردناک تر این است که تا به حال هیچ کس در شهر کوچک ما یک نمونه از آن وسیله ی گرمایشی را ندیده. هیچ یک از همکلاسی هایم ندارند و نمی دانند چیست. شاید هم می دانند ولی من ترجیح می دهم با آن ها از این معجزه ی قرن حرفی نزنم. می ترسم رویا پخش شود و ویران. در بچگی به شهود دریافته ام خاصیت بعضی از رویاها مسکوت ماندن شان است.
.
چند هفته است که ازآن تبلیغ خبری نیست. هر روز از مدرسه به خانه می آیم و توی تلویزیون آن پلاستیک با دکمه ی دایره ای قرمز رنگ تبلیغ نمی شود. گفته اند دروغ بوده. گفته اند صحت ندارد. گفته اند تقلبی ست.گفته اند جمع کرده اند کارخانه اش را... 
رویا تمام شد. آرزوها اما همیشه هستند. کوچک و بزرگ و آماده برای جایگزین شدن. برای من نه موزه ی لوور اند و نه چای و گرمایش وسط یک روز مه آلود. 
در راه بازگشت به خانه هستم. توی یکی از مغازه ها اردک زرد خشک شده می فروشند.هیچ چیز از حقوق حیوانات نمی دانم و باور نمی کنم که اردک یک زمانی نفس داشته و روی چمن ها راه می رفته. مغازه دار می گوید" گران است." (یعنی تو بچه ای. نمی توانی بخری) می گوید: 600 تومان. پول هایم را می شمرم.  می دانم که پول خون رویای پلاستیکی ام است. 
خوشحالم. روی طاقچه یک اردک زرد با چشم هایی خالی شده و پر شده از دو دکمه ی سیاه دارم.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید