دختر موهای طلایی اش را شانه نزده بود. دست هایش را باز کرده بود و روی عرشه ی کشتی ایستاده بود. دختر داشت ادای تایتانیک را درمی آورد و صورت ش توی بادهای سرد رودخانه سرخ می شد. پسر هم دست هایش را باز کرده بود و روی عرشه ایستاده بود. همدیگر را سفت در آغوش کشیده بودند و گوشه ی کشتی توی باد دهان به دهان گم شده بودند. حواسشان به ماه نبود. به پل نورانی ای که از زیرش رد می شدیم نبود. حواسشان به آزادیِ آبی و نورهای افتاده روی آب نبود. حواسشان به آن جزیره ی دور که حالا دیگر نزدیک و دست یافتنی شده بود نبود. حواسشان به دستبند بنفش من نبود که همان روز از یک مغازه ی خنزرپنزرفروشیِ واقعی خریده بودم . دستبندم سنگین بود و بنفش با گل هایی سرخ و سبز. دستبدم دست دوم بود و قبلا شاید در دست های یک دختر یا یک زن دیگر بوده. او مرده بود و رسیده بود به من؟ شاید هم مغازه دار پیر که شبیه عرب های لبنان بود دستبند را خیلی اتفاقی در یکی از خیابان های شلوغ منهتن کنار یک کیسه ی زباله ی سیاه پیدا کرده بود و گذاشته بود در مغازه. شاید هم مال یک زن مهاجر بوده که موقع رفتن از کشور یک سری هم به این مغازه زده و بعد حین پوشیدن دستبدهای مختلف این دستبد را روی میز جا گذاشته. به هرحال او به من گفت من را بردار. امشب ماه در آسمان است. من را بردار. امشب شب جنون است. باید بپیچیم به بستر سیاه رودخانه و نور بیاید بالا از شاخه های دست و برگ ریزان های مُچ دست.
 دارم باخ گوش می دهم. از همه ی آهنگ هایش بدم می آید اما این یکی ار خیلی دوست دارم. ریتم تند و دلهره آورش را..
.
 از این به بعد به " ح" می گویم" ح نیم دایره" قشنگ است. نیم دایره ای که به ح چسبیده جالب تر است تا ح جیمی. نیست؟؟
.
 آن شب و آن دستبد و آن ماه و آن آزادیِ آبی و شعله ای که روی آب افتاده بود را باید مثل یک رویا حفظ کنم. شبیه آن شبی که آقای صدا در نورهای آبی و قرمز می خواند و همه پشت سرش با گلویی پر شده از خیسی های به یکباره می خواندند: کی اشک هاتو پاک می کنه؟"
تصویرهایی که خواب اند و گاهی می چسبند به بیداری...
.
یک وبلاگی می خواندم. تازه با این وبلاگ دوست شده ام.مثل همه ی خانه های قدیمی فقط  باقی مانده است و هیچکس دیگر در آن زندگی نمی کند که بیاید دستی بکشد به خاک گلدان و پنجره را باز کند و گرد وغبار مانده را فوت کند. در خانه ی قدیمی او از جاهایی که می رفت و کارهایی که می کرد حرف می زد و همه ی کامنت گذاران نوشته بودند داری فضل فروشی می کنی. حیلی زیرزیرکی داری فلان و ...
همیشه یک مرز ظریقی هست که من هرگز نمی توانم تشخیص ش بدهم. اما او فقط داشت تعریف می کرد چیزهایی را که بود نه چیزهایی را که نبود و به دست نیاورده بود. یعنی یک طرف ماجرا آن هایی ست که تو انجام دهنده و اکتساب گر آن هایی و جز لاینفک زندگی ات هستند. مثلا طرف عضو بنیاد ملی نخبگان شهرشان بود و باید هر ماه چند بار می رفت آنجا تا جلسه داشته باشد. خوب بود دیگر. خوب کارش بود. جلسه داشت. گفتن این به معنای نبودن و به باور رساندن دیگری به زور نیست که ببیند من اینم ها. یعنی واقعا هست. 
یک طرف دیگری آدمی ست که واقعا نیست و کمی بلوف می کند و پیاز داغش را زیاد می کند و به نوعی خودش را به فضل می چسباند. این را می فهمم که دارد با غل و غش، فضل نداشته اش را می فروشد و نشان می دهد. اما کسی که هست و جز زندگی اش است دیگر فضلی نیست که بخواهد بفروشد. یعنی فضل هست اما از آن فروختنی اش نیست. چون وقتی چیزی چسبیده به زندگی ات آنقدر از آن فاصله نداری که بخواهی از بالا نگاهش کنی و قیمت بگذاری و به دیگری بفروشی.
نمی دانم. خودم هم گاهی درگیر این فکرها و این نگاه ها می شوم. "ب" در گروه تلگرام مهجورمان که هر هزار سال یکبار یکی حرفی بزند نوشته بود مرز باریکی ست بین این دو...بین انتخاب و ریاکاری... یک گروه تلگرام داریم که عضوهایش بچه های فلسفه ی 85 هستند. اسمش را گذاشته ایم " آدم های پاره که ماییم." " نون" اسمش را گذاشت. نون که گروه را تشکیل داد. شاید دلش می خواست با هم حرف بزنیم. دلش می خواست مفاهمه داشته باشیم و گفت و گو. شاید دلش می خواست گروهی باشد به مثابه ی یادمان و یادگار  بر سال هایی که باشکوه ترین زندگی های کودکی مان را در آن سال ها گذراندیم. "نون" وقتی همکلاسی مان بود یک آدم شاد و برون گرا تصورش می کردیم که با همه ی همه مان دوست بود. که دوست ترین آدم گروه فلسفه بود از نظرگاه ما... که انگار دیر همدیگر را شناختیم. که انگار عجله می کنیم در شناختن مان. که انگار تامل کردن را یاد نگرفته ایم. "نون" بعدترها وقتی دانشگاه تمام شد یکی دیگر بود. هنوز خودش بود. اما خودش که در خودش فرورفته ترین بود و اصلا انقدرها که ما فکر می کردیم با همه ی آدم های دنیا دوست نبود. گروهمان را می گفتم که آن اول ها محل شوق بود و دیوانگی.
 یک روز وقتی در خانه ی قبلی مان که اگر ترجمه اش کنم می شود " محله ی اتحاد" زندگی می کردیم با " ح نیم دایره" رفته بودیم قدم بزنیم که یادم می آید آن روز چقدر از سگ خرس واره ی همسایه ترسیدم و همسایه از من متنفر شد و از آن محل دور شدیم و رفتیم به سمت نانوایی.
 نانوایمان عرب بود و نان های ارزان می فروخت. بالای مغازه اش نوشته بود نانوایی سالم و پسران. روی درب مغازه هم چسبانده بود " نو پت" یعنی با جانورهای سگ و گربه تان لطفا وارد نشوید. رفتیم نان های گرد و گرم خریدیم. سه تا نان یک دلار.
وقتی برگشتیم به خانه، موبایلم را به وای فای وصل کردم و دیدم همه ی قصه های دور یک جا جمع شده است. همه ی آدم های دور و نزدیک. همه ی همکلاسی های گرم و ولرم. از ذوق به آسمان هفتم رفتم. آن شب یادم هست که تا نیمه های شب موبایل به دست بودم و "ح نیم دایره" هی می گفت نان مان سرد شد. بیا شام بخوریم. من اما ذوق داشتم و همه با هم حرف می زدیم و از هم خبر می گرفتیم و همه... همه چیز همان روز بود انگار. مثل همه ی گروهک ها که با شوق و احساسات غلیظ تشکیل می شوند و هدف و آرمان های والا دارند اما به یکباره از هم می پاشند و یا در سکوتی خاموش به مردن می پردازند و زندگیِ گیاهی را بر انواع حیات ها ترجیح می دهند.
کم کم آدم ها لفت دادند. بعضی بدون خبر. بعضی با معذرت خواهی که دارم همه ی گروهک ها را لفت می دهم و چاره ای ندارم جز اینکه شما را هم در آن گروهک ها بگنجانم و ... همه رفتند و ساکت شدند و تمام شد. هنوز گروه پابرجاست اما سالی یک بار یکی حرفی می زند. حرف که نه. چیزی. خبری. عکسی شِر می کند و همین. تمام. گاهی بحثی شکل می گیرد و گاهی هم چند ایموجی کار را تمام می کند.( ایموجی گفتم -آیفون، گوشی جدیدش را با ایموجی های خودکار ساخته است. یعنی اخم می کنی خودش چهره ات را می شناسد و ایموجی اخم می فرستد. بوس می کنی و خودش شکل بوس می فرستد. آیفون دیگر دارد دست و پا درمی آورد و راه می رود.)
چندوقتی ست من هم به همان عضوهای خاموش گروه پیوسته ام. مثلا دوست داشتم بحث"ب" را باز کنم که این مرز نازک ریا و تماشا را کجا باید پیدا کرد؟که چقدر دلم می خواست با آدم های پاره ی گروهمان که هرکدام مان در پیله ی خود پروانه ای هستیم حرف بزنم. اما نزدم. خزیدم توی پیله ی خودم که پنجره ای بود رو به نورهای رقصان شب. که دیشب دو نور آبی به نشانه ی رفتن سه هزار آدم به آسمان روشن بود و شهر را می بُرد به یک جنون عرفانی. به روح مردگانی که در یک ثانیه ی هولناک رفتند و نورِ آبی شان در حفره ی خالیِ غول بزرگ وال استریت ماند.
نمی دانم چه شد که بحثم به گروه تلگرامی مان کشیده شد. کم کم به این نتیجه رسیده ام که این فقط مشکل ما فیلسوفان خفته و نیمه بیدار نبود که این خاصیت همه ی گروه های تلگرامی ست. اصلا شاید خاصیت زندگی باشد. یادم هست روز اول سر کلاس فلسفه سال 85 که می شود ده سال پیش.. ده را می بینی اینجا. این یک عدد نیست. گوشت و پوست زمان است که چروکیده شده... یادم هست که همه مان شور و شوق پنهان و محجوبی داشتیم که می توانیم با هم دوست باشیم و حرف بزنیم و فلسفه ببافیم. آن اوایل حتی می رفتیم دورِ حوض کوچک ادبیات روی نیمکت های مثلثی چوبی می نشستیم و با هم از بدایه الحکمه و نهایه الحکمه حرف می زدیم و به حرف های هراکلیتوس و پروتاگوراس فکر می کردیم و بحث می کردیم و... کم کم تمام شد . آدم ها لفت دادند. گروهک های کوچکتر ساخته شد و از آن دورهمی های اولیه خبری نبود. تلگرام هم نماد همین دوره های زندگی ست. همین سال هایی که می توان نام ده بر آن ها گذاشت.
.
یک چیزهای دیگری می خواستم بنویسم که به اینجا کشید. می خواستم از کلاس عکاسی بگویم که عجیب بود بعد از مدت ها حرف زدن با آدمی که آدم های من برایش جذاب بودند. یعنی او هم کیم کی دوک،ترنس مالیک، میشاییل هانکه، برگمان ، آنتونیونی، زویاگینیسف دوست داشت. همه ی این فیلم های سرد را...
باید عکس نگاه کنم به عنوان تکلیف که ببنید چطور آدمی هستم در دیدن.
.
 دیگر می خواستم بگویم که داستان های محمد کشاورز را برای بار سوم می خوانم و به داستان گلدان سفید و میخک قرمز. فکر کنم اسمش را دارم اشتباه می گویم حسودی ام می شود.
دیگر؟؟ همین ها فعلا. یادم هست وقتی شروع کردم به نوشتن می خواستم از چیزهای دیگری بنویسم. الان آن چیزهای دیگر را یادم نیست. این ها را هم...
 دیروز دو تا داستان در پستو مانده را تایپ کردم و موقع تایپ ،چیز دیگری شدند که دوست داشتم شان . شبیه من نبود و همین دوست داشتنی اش کرده بود برایم.

دیدگاه‌ها  

# نون 1396-06-23 11:47
چه قدر دوست دارم منو می نویسی راضی...
(جمله ام یه جوریه! غلطه فکر کنم! نه؟!)
پاسخ دادن | پاسخ به نقل قول | نقل قول کردن
# راضی 1396-06-26 20:25
نه جمله ت که درسته ولی آره میای تو ذهنم به خاطر خونده شدن بیشتر.. کلا فهمیده چیزهایی که می خونم رو همیشه یادم می مونه.. یخلی بیشتر از فیلم دیدن و موسیقی و صدا و تصویر... :roll:
پاسخ دادن | پاسخ به نقل قول | نقل قول کردن

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید